در شب «متافیزیکِ شعر» چه گذشت؟

|

فهرست مطالب

شب «متافیزیکِ شعر» اثر مهدی مظفّری ساوجی با اظهارات میرجلال‌الدّین کزّازی، بهاءالدّین خرّمشاهی، مسعود کیمیایی، شمس لنگرودی، احمد پوری و ابوالفضل جلیلی برگزار شد.

به گزارش آرونو ، به مناسبت انتشار کتاب متافیزیک شعر، اثر مهدی مظفّری ساوجی، جلسۀ سخنرانی و رونماییِ این کتاب از سوی مجلۀ بخارا در تالار فردوسی خانۀ اندیشمندان علوم انسانی برگزار شد. علی دهباشی به عنوان سردبیر مجلّۀ بخارا و مدیر «شب‌های بخارا» جلسه را با این سخنان آغاز کرد:

به نام خداوند جان و خرد

هفتصدوهفدهمین شب از «شب‌های بخارا» را در سه‌شنبه، چهاردهم آذرماه ۱۴۰۲، در تالار فردوسی خانۀ اندیشمندان علوم انسانی آغاز می‌کنیم. امشب به مناسبت انتشار کتاب متافیزیک شعر، که در ۱۵۰۰ صفحه و در سه مجلّد، اثر دوست دانشورمان، آقای مهدی مظفّری ساوجی از سوی انتشارات دیدآور منتشر شده، گرد هم آمده‌ایم. شرح کوتاهی در معرفی برخی از مشخصات کتاب در متن دعوت‌نامه آمده است که در طی سخنرانی‌هایی که خواهید شنید، بیشتر با وجوه گوناگون کتاب آشنا خواهید شد. خیرمقدم عرض می‌کنم خدمت استادان ارجمند که لطف کردند و دعوت ما را پذیرفتند؛ آقایان دکتر میرجلال‌الدّین کزّازی، بهاءالدّین خرّمشاهی، مسعود کیمیایی، شمس لنگرودی، احمد پوری، و ابوالفضل جلیلی که لطف کردند و دعوت مجلّۀ بخارا را پذیرفتند. سخن را کوتاه می‌کنم. از آقای مظفّری ساوجی دعوت می‌کنم که در چند و چون کتاب و انتشارش بحث را آغاز کنند.

در ادامه، مهدی مظفری ساوجی ضمن خیر مقدم به استادان و میهمانان، و تشکر از علی دهباشی که در تمام شب‌های سالیان اخیر، چراغ بخارا را روشن نگه داشته، در خصوص سال‌های نگارش کتابش گفت: یادم است سال ۱۳۹۸ که هنوز کرونا شروع نشده بود، به فکر نوشتن کتابی دربارۀ شعر افتادم. ماجرا هم از آنجا شروع شد که تصمیم گرفتم مجموعۀ ‌نقدها و مقالاتی را که استاد بهاءالدّین خرّمشاهی بر کتاب‌های شعرم نوشته بودند، همراه با گزیده‌ای از اشعارم به انتخاب ایشان، در یک کتاب منتشر کنم. کتاب آماده شد و استاد هم گزیده‌ای از پنج شش دفتر شعری را که تا آن روز منتشر کرده بودم، انتخاب کردند. اسم کتاب را هم گذاشتیم زخم‌هایی روی مرهم و آن را به آقای منوچهر حسن‌زاده، مدیر انتشارات مروارید تحویل دادم. دوسه‌هفته‌ای گذشت. یک روز تلفنم زنگ خورد. دیدم عارف، پسر آقای خرّمشاهی است. گفت: فلانی اگر امکان دارد از چاپ آن کتاب صرف‌نظر کن.

   خوب، طبیعتاً آدم دوست دارد کتابی که درباره‌اش نوشته‌اند منتشر شود، به‌خصوص که مؤلف آن بهاءالدّین خرّمشاهی باشد. به هر حال، عارف مرا متقاعد کرد که از چاپ زخم‌هایی روی مرهم صرف‌نظر کنم. کتاب را از انتشارات مروارید گرفتم. منتها با شرطی که آقای حسن‌زاده گذاشت و گفت باید گزینه‌ای از اشعارت را با یک زندگی‌نامۀ مختصر در اختیار ما بگذاری. گزینه را انتخاب کردم و منتخب دیدگاه‌های منتشرشده‌ام دربارۀ شعر را در هشتادصفحه، به جای زندگی‌نامه در آغاز گزینه قرار دادم. یکی‌دو روز بعد آقای حسن‌زاده زنگ زد و گفت: داستان حسین کرد شبستری نوشته‌ای. بیا این را ببر و زندگی‌نامه‌ات را در بیست‌سی‌صفحه بنویس و زود به ما برگردان. زندگی‌نامه را نوشتم و به مروارید تحویل دادم. بعد من ماندم و هشتاد صفحه‌ای که قرار بود به جای زندگی‌نامه چاپ شود. گفتم حالا با این هشتاد صفحه چه کار کنم. پیش خودم حساب کردم چهل‌پنجاه‌صفحه به آن اضافه کنم و صفحاتش را به صدوبیست‌سی صفحه برسانم و کتاب کوچکی دربارۀ شعر منتشر کنم. نشان به آن نشان که آن صدوبیست‌سی‌صفحه در نهایت شد این کتاب سه‌جلدیِ ۱۵۰۰ صفحه‌ای که می‌بینید. کتابی که از اردیبهشت ۱۳۹۸ تا خرداد ۱۴۰۲، یعنی چهار سال تمام، هر روز از ساعت چهار، چهار و نیم صبح مرا بیدار کرده و گاهی تا یازده‌دوازده شب اجازه نداده به هیچ‌چیزِ دیگری جز آن یا بهتر است بگویم جز او فکر کنم. انیس و مونس هم بودیم و الان گاهی دلم برای ایامی که با او خلوت می‌کردم و ساعت‌ها با هم گفت‌وشنید می‌کردیم تنگ می‌شود.

   میرجلال‌الدین کزازی به عنوان سخنران دوّم جلسه، متافیزیک شعر را کتابی شایستۀ درنگ دانست و گفت: دید و داوری فراگیر من دربارۀ این کتاب آن است که این دفتر، در پهنۀ فرهنگ و کتاب، در این روزگار، در ایران، رخدادی است شایستۀ درنگ. این نوشتارِ درازدامان، تا آنجایی که من می‌دانم، در گونۀ خود بی‌همانند است. هم از دید چندی، هم از دید چونی. یکی از دشوارترین، ستوه‌آورترین کارها آن است که ما بتوانیم در میان این دو، [یعنی] چندی و چونی، که با یکدیگر ناسازند، سازواری پدید بیاوریم. داد هر کدام را به شایستگی در هر جای که نیاز است بدهیم. هنگامی که چندی درمی‌گسترد، به‌ناچار چونی خوار و زار می‌شود. به همان‌سان، اگر چونی ژرفا بگیرد، چندی آن‌چنان که می‌باید بود، نخواهد شد. کم‌اند آفریده‌هایی که چندی و چونی در آن‌ها ترازمند باشد. با آن شناختی که من از «متافیزیک شعر» یافته‌ام، این دفترهای سه‌گانه، بدین ترازمندی آراسته شده‌اند. نویسنده در پهنه‌ای گسترده به کند و کاو و چند و چون پرداخته است. کند و کاو و چند و چونی که بایستۀ آن باریک‌بینی و ژرف‌نگری است. قلمرو پژوهش و اندیشیدنِ او جهان‌بینی جهانِ فراسویی و فَروَرینۀ سخن و سَرواد بوده است. زمینه‌ای نغز نهان. به‌راستی کاری است دشوار که مردان، مظفّری ساوجی، در چنین زمینه‌ای که یکسره می‌توان گفت ژرفاست [و] دامنۀ آن بسیار تنگ است، پژوهشی چنین گرانسنگ را آغاز کرده است و به سامان و سرانجام رسانیده است. یکی از ویژگی‌های والا در این آفریدۀ اندیشه و پژوهش آن است که نویسنده، از هزاران سرچشمه و آبشخور، در نوشتن این دفترها سود جسته است. هر رویۀ آن را شما بخوانید، با چندین بازگشت، ارجاع، روبه‌رو می‌شوید. پژوهشی است پایه‌ور.

   بی‌پیشینگی این پژوهشی، اگر فراخ بنگریم، خود ویژگی‌ای است دیگر والا در آن؛ پراکنده، بی‌سامان، به این زمینه، پیشتر پرداخته شده است، اما در گزارشی فراخ‌دامان، با ساختاری سنجیده، انداموار، تا آنجا که من می‌دانم نخست‌بار است که پژوهشی از این‌گونه به انجام رسیده است. سه دیگر آنکه قلم را نفرسوده است؛ انشا ننوشته است. هر آنچه شما می‌خوانید، خواندنی است؛ چرا؟ زیرا آموختنی است.

   بهاءالدّین خرمشاهی، سوّمین سخنران جلسه بود که نظرش را دربارۀ کتاب متافیزیک شعر، با متنی که از سوی فرزندش، عارف خرّمشاهی خوانده شد، در همان آغاز سخنرانی بیان کرد: نه به گمان، بلکه به اعتقادم، تاکنون در میان مراجع فارسی، اثری به جامعیّت و اهمیّت و فایده‌بخشیِ «متافیزیک شعرِ» مهدی مظفّری ساوجی، در زمینۀ ادب‌پژوهیِ فلسفی نداشته‌ایم؛ اصطلاحِ «ادب‌پژوهیِ فلسفی» را خود مؤلّف اندیشمند و کوشای این مرجعِ فلسفی-ادبی به کار برده‌اند، با دیدگاه معتنابهی که به این دو ساحت از علم و هنر داشته‌اند و در دیباچۀ کتاب‌شان به آن پرداخته‌ و تصریح کرده‌اند که «شعر و فلسفه، از آنجا که هر دو مبتنی بر خلق جدید و خرق عادت‌اند، ما را به وجه یا وجوهی مشترک رهنمون می‌شوند. به عبارتی، زبانی که این دو برای بیان خویش برمی‌گزینند، از جنس زبان رایج و روزمرّه نیست که حوایجِ عرفی و عادّی را برطرف کند. اگرچه اجزا و عناصرِ کشف و شهودِ هر کدام، در ادراک و انعکاسِ جهان، مُغایر و مُباین با دیگری است؛ شعر، متّکی به تخیّل خلاق است و فلسفه، مبتنی بر تعقّلِ خلّاق.»

   بهاءالدین خرمشاهی در فرازی دیگر از سخنرانی خود افزود: مؤلّفِ این اثر باارزش و وزین، حتّی اگر نام کتاب خود را دانشنامۀ فلسفی شعر گذارده بود جا داشت… از این مؤلّفِ دانشور و کوشا، مرجعِ ادبیِ ارجمندی نیز با عنوان «غزل اجتماعی معاصر» در ۳ جلد (که البته جلد سوّم، خود ۲ جلد و در مجموع، ۴ مجلّد است) منتشر شده که سال گذشته، با تجدید نظر فراوان که ۶۰۰ صفحه به حجم کتاب در مقایسه با چاپ‌های پیشین افزود، از سوی ناشر همین کتابِ متافیزیک شعر، یعنی انتشارات دیدآور، در هیأتی شبیه همین کتاب، انتشار یافت و در اندک‌زمانی به چاپ مجدد رسید.

    خرمشاهی سخنرانی خود را در پایان با استعانت از Lichtung (لیشتانگ)، یعنی اصطلاحی که مهدی مظفّری ساوجی از هایدگر وام گرفته به انجام رساند و گفت: هایدگر برای بیانِ Lichtung (لیشتانگ) از تمثیل استفاده می‌کند: وقتی به جنگل می‌رَوید یا حتّی در فیلمی مستند به تماشای جنگلی می‌نشینید، راه‌جُستن در انبوهِ درختانِ ریز و درشتی که شما را احاطه کرده‌اند، دشوار می‌نماید. در این حالت، متوجّه نوری می‌شوید که از لابه‌لای شاخ و برگِ درختان به درون می‌تابد و روشنایی خاصی را پدیدار می‌کند. این حالت را Lichtung (لیشتانگ) می‌گویند. به نظر هایدگر، بنیانگذاران فلسفه، نظیر افلاطون، بر تجربۀ Lichtung (لیشتانگ) تأمل کرده‌اند، امّا مشکل آن است که این تجربه، در طیِ تاریخ فلسفه، نااندیشیده باقی مانده است. به باور او، بازنمودِ متافیزیکی، به شکرانۀ همین نورِ هستی یا Lichtung (لیشتانگ) است که به این منظر دست می‌یابد. متافیزیک شعرِ مظفّری نیز از منظری، در حُکمِ همان نوری است که به گواه مرجع‌شناختی که در پایان جلد سوّم منتشر شده، در انبوهِ شاخ و برگِ درختان ریز و درشتِ کتاب‌های ادبیات و هنر و فلسفه و روانشناسی و جامعه‌شناسی و سیاست و… که در طول قرون و اعصار ما را احاطه کرده‌اند و راه‌جُستن را دشوار می‌نمایند، به درون می‌تابد و روشنایی خاصی را پدیدار می‌کند. این روشنایی به ما اجازه می‌دهد که راه‌مان را در چنان انبوهه و انبوهی گم نکنیم و دست از تلاش و تکاپو در جست‌وجوی مقصد نکشیم. مؤلّفِ متافیزیک شعر بر آن است که در پرتو چنین نوری، ما را با خود در شناختِ وجوه مختلف شعر، یا وجوه مختلفی که پدیدآورندۀ شعر است، همراه کند. وجوهی که مخاطب را از معابر و مسیرهایی چون هستی‌شناسی، معرفت‌شناسی، پدیدارشناسی، هرمنوتیک و… به مقصد که همانا شعر است می‌رساند. همان مقصدی که هُلدرلین (Friedrich Hölderlin)، آن را موطنِ آدمی می‌دانست و بر آن بود که انسان در این جهان، شاعرانه منزل کرده است.

   شمس لنگرودی به عنوان سخنران چهارم این جلسه، از کنارزدنِ غبارِ وزن و قافیه از روحِ شعر گفت و تصریح کرد که مهدی مظفّری ساوجی، با نگارش متافیزیک شعر، اقدام به چنین کاری کرده است. لنگرودی در فرازهایی از سخنرانی خود گفت: در قدیم، در روزگاران گذشته، برای اینکه وزن را یاد بگیریم، کتاب‌هایی از جمله فنون و صنایع ادبی یا عروض و قافیه بود و می‌شد وزن و قافیه و صنایع و فنون ادبی را از طریق آن‌ها آموخت و بعد شعر موزون هم گفت. مانند این شعر که مثلاً در حمام‌ها می‌نوشتند:

   هر که دارد امانتی موجود

   بسپارد به بنده وقت ورود

   نسپارد اگر شود مفقود

   بنده مسئول آن نخواهم بود

بعد این را شعر می‌دانستند. چون وزن و قافیه‌اش درست بود. بله، وزن و قافیه را می‌شد از طریق کتاب یاد گرفت، اما با وزن و قافیه نمی‌شود شاعر شد. نهایتاً می‌شود همین شعر موزون و مقفّایی که گفتم در حمام‌ها می‌نوشتند. می‌دانید که اگر غبار وزن و قافیه را از روی نصف این شعرهای موزون و مقفّا کنار بزنید، می‌بینید حاوی همان نوع نگاهی هستند که در «هر که دارد امانتی موجود» دیده می‌شود. ارزش متافیزیک شعر آقای مظفّری هم در همین است که می‌خواهد به مخاطب بگوید که شعر چیزی نیست که در سطح جریان داشته باشد. این کتاب، در واقع، به همین می‌پردازد. به اینکه، آنچه در شعر لازم است، همان است که قدیم‌ها می‌گفتند جوهر شعر، که لزوماً ارتباطی به وزن و قافیه و آنچه مربوط به نظم می‌شود ندارد. شعر باید جوهر داشته باشد، نه فقط وزن و قافیه. این همان چیزی است که ایشان گفته‌اند متافیزیک شعر. یا من تصوّر می‌کنم بگوییم روح شعر. وزن و قافیه، جسم شعر را تشکیل می‌دهد و روح به شعر، نمی‌دمانَد. یعنی حافظ از این نظر حافظ نیست که وزن و قافیه‌اش خیلی خوب است. اگر قرار بود وزن و قافیه کسی را شاعر کند، رشید وطواط که در این باره کتاب نوشته، شاعرتر از حافظ می‌شد. چیزی که شعر را شعر می‌کند، نه وزن و قافیه، بلکه نظم است. نظم الزاماً به معنی وزن و قافیه نیست، بلکه به معنی هارمونی درونی بین کلمات است. یعنی تعادل و تناسبی که بین دوسه کلمه و تصویر وجود دارد. کتاب متافیزیک شعر که دوستان توضیحات خیلی خوبی دربارۀ آن دادند، به‌طور تاریخی به این موضوع می‌پردازد که در طول تاریخ، دربارۀ روحِ شعر، چه بحث‌هایی شده و در حقیقت، به‌طور تاریخی این مقوله را بررسی کرده است. قبلاً در ایران چنین کتابی نبوده. فرق حافظ با بسیاری از شاعران در تسلّطی است که بر زبان دارد. البته بر وزن و قافیه هم تسلّط دارد، اما آنچه حافظ را حافظ کرده، بیشتر همین تسلّط خاص بر زبان است. در واقع او با نوع متفاوت دخالت در زبان، به شعر، روح و جوهر می‌دمد. به قلمش می‌گوید «کلک خیال‌انگیز»؛ قلمی که خیال مرا برانگیخته می‌کند. این، شعر است. دخالت‌کردن در زبان، ربطی به وزن و قافیه ندارد. دخالت‌کردن در عرصۀ زبان، همان چیزی است که شاملو در ایران شروع کرد. ما شاعران بزرگی داشتیم. فیضی دکنی شعری دارد که خیلی زیباست، اما چرا حافظ نمی‌شود؟ برای اینکه صرفاً تخیّلش را در زبان، در ادب، و در واژه پیاده می‌کند. می‌گوید:

   صوت قلمم در این شب تار

   بس معنی خفته کرده بیدار

 می‌بینید تناسب در این شعر چه‌قدر عالی است! صوت قلم است، شب است، تاریک است و شاعر با صدای قلمش، معانی خوابیده را بیدار می‌کند. خیلی عالی است، اما حافظ نیست. چرا؟ چون این یک تخیّل عالی است که می‌شود به قول نورتروپ فرای اسمش را تخیّل فرهیخته گذاشت. فیضی دکنی تخیّل فرهیخته را از قوّه به فعل درمی‌آورد و می‌نویسد؛ دخالت در زبان نمی‌کند، یا اندکی می‌کند. در حالی که حافظ، اگر نگوییم سراسر، عمدتاً در زبان دخالت می‌کند و ترکیباتی به وجود می‌آورد که اصلاً نبوده. یا اگر بوده، تغییراتی در آن داده که پیش از او کسی جرأت نداشته آن تغییرات را بر زبانِ شعر آورد. جناب مظفّری در نگارش متافیزیک شعر خیلی زحمت کشیده و همین قضیه، یعنی نگرش خلاقانۀ ناشی از دخالت در زبان، در جهت تبلور روح و جوهر شعر را بررسی کرده. مجدداً تبریک می‌گویم به مهدی مظفّری ساوجی.

   مسعود کیمیایی که نتوانسته بود به صورت حضوری در جلسه حاضر شود و سخنرانی خود را در قالب فیلمی ارسال کرده بود به آشنایی و دوستی خود با مهدی مظفری پرداخت و گفت: آنچه می‌ماند مهدی مظفّری ساوجی است که من ایشان را از سال ۱۳۸۳، ۸۴ می‌شناسم. در این شناخت‌ها که همین‌طور بیشتر شد، من دیدم در اقیانوس کتاب‌های نوشته و در اقیانوس کتاب‌های ننوشته یک نفر دارد شنا می‌کند و غرق نمی‌شود. او به‌راستی با کتاب است. اصلاً عجین‌شده با کتاب است؛ با فهم است؛ با دانستگی است. متافیزیک شعر، که برایش نوشتم، مرا یاد اسفار اربعه انداخت. اما خیلی متفاوت‌تر از آن است. خیلی مال امروز است. درست است که از دل کلاسیک‌ترین واژه‌ها استفاده می‌کند، موضوعات خیلی قدیمی را استفاده می‌کند، ولی تراش‌شان می‌دهد برای امروز. باید امروزی‌ها ببینند، جوان‌ها ببینند. حرف اوّلش این است که فلسفه در ناتوانی خودش به شعر پیوند می‌خورد… و حالا قدرت‌های پنهان و قدرت‌های آشکار در فلسفه قرار است پابه‌پا شوند و این فلسفه وارد شعر شود. آیا فلسفه نیاز دارد که به شعر ورود بکند؟ یا نه، به شعر کمک می‌کند؟ هیچ‌کدام. هیچ‌کدام.

   شعر با مردم حرکت می‌کند. در تاریخ خودش متولد می‌شود. شعری که در تاریخ خودش متولّد شود، باید حرف تاریخ خودش را بزند. و در حرفِ تاریخ خودش، فلسفه سخت وارد می‌شود. نمی‌تواند وارد شود. وقتی ما به فلسفه نگاه می‌کنیم، می‌بینیم که این دانش، در تکّه‌تکّه‌های تاریخ وجود دارد؛ در همۀ تاریخ وجود ندارد. حالا مهدی مظفّری ساوجی با کشمکش این‌ها را کنار هم می‌گذارد. تو یا قبول می‌کنی یا قبول نمی‌کنی. ولی نمی‌توانی این کشمکش را قبول نکنی. نمی‌توانی این دانستگی را قبول نکنی. سخت به هم حدیده شده‌اند به قول قدیمی‌ها. من توصیه می‌کنم این کتاب را بخوانید…

   راجع به شعر نمی‌توان تعریف داد. شعر با خودش است. معنای شعر، شعر است. معنای شعر را نباید از بیرون آورد. از درون خودش باید حس کرد. وقتی می‌گوییم سینمای شاعرانه، یعنی سینمایی که برسد به همان تعریفی که تو از شعر نمی‌توانی بدهی. برسد به آنجا. آن سینما، سینمای شعر است. وگرنه اینکه شعر را برای سینما تعریف کنی و پلان‌هایت را طوری بگیری که شعرگونه بشود، اسمش سینمای شاعرانه نیست. حالا آخرش به کجا می‌رسد؟ می‌رسد به پاییز؛ می‌رسد به درخت؛ می‌رسد به منظره. نه! وسعت، خیلی بیشتر است. ما وقتی می‌گوییم شکسپیر، می‌بینیم چه‌قدر این تئاتر و شعر در هم گره خورده‌اند؛ با هم‌اند. اصلاً نمی‌شود این‌ها را از هم جدا کرد. یک زایمان است. راجع به سینمای شعرگونه یا تئاتر شعرگونه یا موسیقی شعرگونه می‌شود ساعت‌ها صحبت کرد. موسیقی شعرگونه که اصلاً یک وسعت عجیب و غریبی دارد. یک‌جاهایی است که شوپن به شعر نزدیک می‌شود. یک‌جاهایی است که مثلاً همان‌قدر که داستایفسکی با آدم خودش، با راسکلنیکف، به شعر نزدیک می‌شود، در موسیقی فرضاً گوستاو مالر در آوازهای زمینی به شعر نزدیک می‌شود. گوستاو مالر هم مثل شوپن، نُه سمفونی دارد…

   این‌ها را گفتم که نزدیک کنم کتاب ساوجی را به شعری که گستردگی‌اش تا همه‌جا می‌رود. سر به همه‌جا دارد. ما نگاه می‌کنیم می‌بینیم بعضی وقت‌ها به حافظ، به ناصر خسرو، به ترجمۀ خوب [جوزپه] اونگارتی، یا به [چزاره] پاوزه با فارسی خوبش می‌رسد. یا می‌بینیم که تمام سلاح‌هایی که هنرهای دیگر دارند، شعر دارد. یعنی حضورش همه‌جا می‌تواند باشد. در خون‌آلودترین و در پاک‌ترین لحظه‌ها. قاب ندارد و ساوجی در کتابش، در متافیزیک شعر، این‌ها را به قول قدیمی‌ها به هم خورانده؛ جاانداخته؛ جاافتاده؛ دو موضوع جدا، با رنگ‌آمیزی جدا، و اصلاً با جاده‌های جدا را در هم تنیده است. سَفَر به شهرهایی که اصلاً نزدیک یکدیگر هم نیستند؛ ولی این‌ها را به هم نزدیک کرده. زحمت کشیده. زحمت کشیده.

   احمد پوری، سخنران ششم «شب متافیزیک شعر» بود. پوری به رازوارگی شعر و نسبتش با متافیزیک و جوهر این هنر پرداخت و گفت: اینکه شعر رازی است، در این شک نداریم. یعنی چه رازی است؟ اگر از همۀ ما بپرسند شعر چیست؟ می‌گوییم خوب، شعر، شعر است دیگر. یا اگر بپرسند نثر چیست؟ می‌گوییم نثر هم نثر است دیگر. ولی وقتی ما واقعاً می‌خواهیم به شعر بپردازیم و کشف کنیم که این پدیده چیست، می‌بینیم در بیانِ ماهیّت آن درمی‌مانیم. نه تنها ما، به عنوان خوانندگان شعر، که حتّی خود شاعر هم در بیان تعریف و ماهیّت شعر، ناتوان است. نمونۀ این درماندگی در تعریف و ماهیّت شعر را زیاد دیده‌ایم. حتّی حافظ هم در این باره اظهار ناتوانی کرده است:

   در اندرون من خسته‌دل ندانم کیست

   که من خموشم و او در فغان و در غوغاست

یا پیش از او، مولوی:

   تو مپندار که من شعر به خود می‌گویم

   تا که هشیارم و بیدار یکی دم نزنم

   پس این شعر چیست؟ باید یک عالَمِ دیگر باشد. باید برای گفتن یا سرودن آن به یک عالَمِ دیگر رفت. این مسئله که خوشبختانه این کتاب، یعنی متافیزیک شعر آقای مظفّری هم به آن پرداخته و در جست‌وجوی چون و چرای آن برآمده و بسیار هم کمک‌ می‌کند، همیشه بوده است. به اعتقاد من، زیباترین شکایتی که در آن از ابهام در تعریف و ماهیّت شعر سخن گفته شده، مربوط به مولوی است:

   چون چنگم و از زمزمۀ خود خبرم نیست

   اسرار همی گویم و اسرار ندانم

   مانند ترازو و گزم من که به بازار

   بازار همی سازم و بازار ندانم

   در این کتاب، که خواندن آن را آغاز کرده‌ام، البته هنوز سه جلد را تمام نکرده‌ام و تا نیمه‌های کتاب اوّل رسیده‌ام، به مباحثی برخوردم که حیرت کردم. گویا خیلی از بحث‌هایی که ما فکر می‌کردیم بحث‌های سال‌های اخیر است، از زمان افلاطون و ارسطو بوده. مثلاً وزن و جوهر شعر که اینجا به اندازۀ کافی دربارۀ آن صحبت شد. کتاب آقای مظفّری از این نظر برای من بسیار جالب بود. یا مباحث مربوط به نظم و شعر؛ اینکه چه کسانی ناظم‌اند و چه کسانی شاعر. جناب شمس لنگرودی در این زمینه توضیحات خیلی خوبی دادند. به هر حال، در این کتاب، چیزی که برای من خیلی جالب بود، این بود که همۀ آن مسائلی که فکر می‌کردم مال دوران اخیر است و قبلاً این مسائل نبوده، دیدم که از روزگار یونان باستان، بسیار دقیق مطرح شده و بحث شده و چه بحث‌های جالبی. واقعاً ممنون. من تا اینجا، یعنی تا نیمۀ جلد اوّل که خوانده‌ام خیلی یاد گرفته‌ام. خیلی تبریک می‌گویم آقای مظفّری. امیدوارم که بعد از این کارتان که کار بسیار ارزشمندی است، شاهد کارهای ارزشمند دیگر شما باشیم.

    سخنران آخر جلسه، ابوالفضل جلیلی بود؛ سینماگر مؤلّفی که فیلم‌های بسیاری را در کارنامۀ خود دارد و جوایز بین‌المللی بسیاری را کسب کرده است. جلیلی از دوستی خود با مؤلّف متافیزیک شعر گفت و همنشینی‌هایی که با این شاعر و پژوهشگر داشته و دارد: من با مهدی مظفّری دوستم. گاهی با هم می‌نشینیم و چیزهایی تعریف می‌کنیم. هفتۀ گذشته که به خانه‌ام آمده بود، صحبت این جلسه شد و به من گفت بیا اینجا. گفتم: من نه شاعرم، نه سوادش را دارم. برای چه بیایم؟

   گفت: تو سینماگر مؤلفی و سینمایت هم به شعر نزدیک است. من هم در صفحاتی از این کتاب به رابطۀ شعر و سینما و سینمای شاعرانه پرداخته‌ام. بیا دربارۀ همین موضوع صحبت کن. به هر حال،  امروز عصر که به سمت این جلسه راه افتادم، پیش خودم گفتم سخنرانی من در این مجلس، چه‌قدر برای خودم جالب خواهد بود. اصلاً من در یک چنین جمعی چه می‌خواهم بگویم. بعد فکر کردم وجودم در این جلسه، مثل آدمی است که در یک هواپیمای بوئینگ ۷۴۷ چهارموتوره و خیلی قدرتمند نشسته، با تعداد زیادی مسافر ادیب و سخنور و دانا. مهدی مظفّری هم کاپیتان این هواپیماست. یک‌دفعه آنجایی که دیگر همه خسته شده‌اند و حوصلۀ مسافران سررفته، بلند می‌شود می‌آید یقۀ من را می‌گیرد و می‌گوید بنشین توی کابین و لَندینگ کن! یعنی هواپیما را بنشان.

   می‌گویم: مهدی من نمی‌توانم، کار من نیست.

   می‌گوید: نگران نباش ابوالفضل، من کنارت هستم. تو فقط هواپیما را بنشان.

   به هرحال، گفتم باشد. و آمدم. حالا آمده‌ام که هواپیما را در فرصت‌های آخر بنشانم. اگر زیاد تکان خورد یا اتّفاقی افتاد ببخشید (خندۀ حضّار)…

   آدم‌ها غالباً تجربه‌هایی از حضور دارند. حالا یکی کمتر، یکی بیشتر. تجربه‌هایی که اغلب در غیاب از خود رخ می‌دهد. یعنی تا وقتی آدم در بند خود است، خبری از حضور نیست. من هم با دیدن تصویری بدون صوت از علامه طباطبایی در لابراتوار تلویزیون، به یک چنین تجربه‌ای رسیدم. تصویری که دست مرا گرفت و آرام‌آرام انگار دریچه‌ای باز شد و فهمیدم حضور یعنی چه. این تجربه همان درک متافیزیکی از زندگی است که گاهی در شعر و سینما یا اَشکال دیگر بیان هم منعکس می‌شود. مثلاً برای خود من یکی از این تجربه‌ها مربوط می‌شود به سال‌های بسیار دور؛ به روز امتحان بازیگری در دانشکدۀ هنرهای دراماتیک. روزی که عزت‌الله انتظامی و علی نصیریان و رکن‌الدّین خسروی و اسماعیل شنگله قرار بود از دانشجویان علاقه‌مند به بازیگری امتحان بگیرند. به خاطر بینشی که آن زمان، گروهی از مردم از هنرپیشگی داشتند و سینما را حرام می‌دانستند، صبح روز امتحان، بعد از آنکه مادرم گفت اگر بروی شیرم را حلالت نمی‌کنم، تصمیم گرفتم بروم و به خدا گفتم اگر قبول شدم، نمی‌روم. به هر حال رفتم. همین که وارد صحنه شدم، آن‌قدر نور زیاد بود که یک‌لحظه اصلاً به عالَمِ دیگری رفتم. یعنی دیدم دیگر هیچ‌کس را نمی‌بینم. آن‌همه آدم پایین نشسته بودند، انتظامی و نصیریان و… هیچ‌کدام را اصلاً نمی‌دیدم. به قول سعدی: گفتی از این جهان به جهان دگر شدم. یعنی به نقطۀ انقطاع رسیدم و از همه بریدم. گویی منم و یک حضور. برای همین همیشه می‌گویم تئاتر، حضورش بر سینما می‌چربد:

   گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق

   ساکن شود بدیدم و مشتاق‌تر شدم

   یادم هست دو متن داده بودند که باید یکی را برای اجرا انتخاب می‌کردیم. یک متن از شکسپیر بود و یک متن هم از بهرام بیضایی. من متن بیضایی را انتخاب کردم و آن را طوری روی صحنه اجرا کردم که واقعاً از فیزیک به متافیزیک رفتم.

   اما در پایان، مهدی مظفّری مرا دعوت کرده که دربارۀ متافیزیک شعر صحبت کنم. حالا فردا می‌گوید: ابوالفضل تو آمدی فقط راجع به خودت گفتی. این‌هایی که گفتم البته بی‌ارتباط با متافیزیک شعر نیست. به هر حال، راستش من شعری شنیده‌ام که به نظرم متافیزیک‌ترین شعری است که تا امروز به گوشم خورده. البته تا قبل از این جلسه، تعریف و تصوّر دیگری از شعر داشتم و فکر می‌کردم وزن و قافیه است که شعر را به وجود می‌آورد و اگر شعری وزن و قافیه نداشته باشد اصلاً شعر نیست و مثلاً اگر چنین شعری می‌شنیدم یا می‌خواندم که:

   آه ای سپید

   من در تو می‌رفتم

   تاریکی شاخه‌ها را می‌شکست و…

می‌گفتم این که شعر نشد. بالاخره شعر باید مثل حافظ یک وزن و قافیه و حرکت و ریتمی داشته باشد که خوب، خوشبختانه امروز آقایان صحبت کردند و من یاد گرفتم و جوابم را گرفتند و فهمیدم که شعر، نباید حتماً دارای وزن و قافیه باشد و چیزی که در اصل، شعر را شعر می‌کند، جوهر یا همان روحی است که مهدی هم در کتابش به آن پرداخته و اسمش را گذاشته متافیزیک شعر.  

   برگردم به شعری که گفتم متافیزیک‌ترین شعری است که شنیده‌ام. اتّفاقاً این شعر هم وزن و قافیه ندارد و اصلاً شعر در مفهوم متداول نیست. بیشتر حس شاعرانه‌ای است که بعد از شنیدن یا خواندن آن به آدم القا می‌شود. خاطرۀ دبیر بازنشسته‌ای از یک جلسۀ امتحان انشاء در مدرسۀ راهنمایی است. دبیری که در آن جلسه نقش ممتحنه یا مراقب را داشته. این شخص تعریف می‌کرد که آن زمان، امتحانات را خیلی سخت می‌گرفتند و مثل حالا نبود که کیلویی دکترا بدهند. گویا امتحان ششم بود و موضوع انشاء هم تعریف شجاعت با ذکر یک مثال. ورقه‌ها را پخش می‌کنند. دو دقیقه بعد، یکی از دانش‌آموزان بلند می‌شود و می‌گوید: بفرمایید!

   ورقه را می‌دهد و بیرون می‌رود. ممتحنه می‌گوید نگاه کردم دیدم ورقه کاملاً سفید است و تنها یک جمله روی آن نوشته شده: «شجاعت یعنی این».

این، متافیزیک‌ترین شعر یا حس شاعرانه‌ای بود که من با شنیدن آن دریافت کردم. تقدیم به همۀ شما و مهدی مظفّری.

 انتهای پیام 

مرتبط نوشته ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *