«کلید بهشت» در دستان مامان زهرا؛ قصه‌ای که از «اسم بُرد» شروع شد!

|

فهرست مطالب

«من هم اسم مادر بزرگم بودم و همسرم هم اسم پدربزرگم بود. ما رو در واقع “اسم بُرد” کردن. اون موقع رسم بود این طوری نِشون می کردن.»

به گزارش آرونو ، قند را از لپ سمت راستم به سمت چپ پاس می دهم. استکان چایی که میزبان برایمان آورده را سر می کشم و به این فکر می کنم چطور می شود در ۴۹ سالگی فرزند بزرگت ۳۲ ساله باشد که خود طاهره قفل ذهنم را می شکند: « ۱۲ سالگی ازدواج کردم.»

شناسنامه‌اش اما می گوید ۵۱ ساله است. طعنه شیطنت آمیزی می‌زند و با خنده ادامه می دهد:« چون خیلی بزرگترهامون عجله داشتن زودتر ما رو ازدواج بدن، موقع عقد کردن شناسنامه‌ام رو دست کاری کردن تا دو سال بزرگتر بشم و بتونم عقد رسمی کنم.»

«شوهرم نوه خاله‌ام بود و مادرشوهرم می شد دختر خاله‌ام. من که به دنیا اومدم اینها سر من کُلاه گذاشتن» سریع می رود سر اصل داستان و می خواهد ماجرای ازدواجش را توضیح دهد. شاید شوهر یا بهتر بگویم همسر سابقش را نقش اول و مقصر ورود سختی‌ها به زندگی خود و خانواده می داند که قبل از آغاز پرسش‌ها داوطلبانه از داستان آشنایی با همسر حرف می‌زند. 

اما لازم است این قصه از بدو تولد روایت شود و از او درباره خانواده‌اش سوال می‌کنم: «ما ۴ تا خواهر و برادریم. دوتا خواهر و دوتا برادر. من سومی‌ام. زیاد درس نخوندم چون شرایط زندگی ما یه جوری بود که رو کوه زندگی می کردیم.»

مادر طاهره پس از تولد خواهر طاهره ۹ بار باردار می شود اما بچه‌ها می مردند یا به قول طاهره «بچه‌هاش نمی موندن». همین می شود که نذر امام زاده روستایشان می‌کند که اگر بچه‌دار شد ولایت را رها کرده و انباردار این امامزاده در بالای کوه شود. همین می‌شود که خانواده طاهره پس از تولد بچه‌ها ۴۰ سال بالای کوه و پیش این امام زاده زندگی کردند.

«روستای ما نزدیک یکی از شهرهای شرقی کشور بود و این امامزاده هم اندکی با روستا فاصله داشت.» وسط حرف‌های طاهره، زهرا که نزدیک مادر روی ویلچر نشسته دستش را نزدیک صورت مادر می آورد. گویا خواسته‌ای دارد و اینگونه می خواهد نظر مادر جلب شود. خطاب به طاهره چیزی می گوید. چون تلفظ کلمات اندکی نا واضح است من متوجه نمی‌شم اما طاهره دقیق می فهمد او چه گفته است. «جان مامان موهات اذیتت می کنه؟ موهای دختر قشنگم رو ببندم؛ سُر می خوری؟، بذار موهات رو ببندم بعد صندلی رو هم درست می کنم».

طاهره که به پشتی تکیه داده بلند می‌شود، زهرا را از روی ویلچر بلند می کند و دوباره او را می نشاند روی صندلی چرخ دار و القصه: « تا ۹ سالگی نتونستم درس بخونم. یعنی اومدم بخونم ها ولی داداش کوچیکه نذاشت. اون ۵ سالش بود و من ۷ سالم بود. خواهر بزرگترم ازدواج کرده بود و من برای اینکه مدرسه برم از کوه اومده بودم خونه خواهرم توی روستا. یه بار می خواستم برم مدرسه داداشم اومد گفت بیا سوار خر من شو ببرمت مدرسه. منم سوار شدم ولی به جای اینکه منو ببره مدرسه برد امامزاده. نمی ذاشت برم مدرسه. می گفت من اینجا توو کوه تنها بمونم تو بری مدرسه؟. باید پیش من اینجا توو کوه باشی. بعدشم که داداشم ۷ ساله شد و خواست بره مدرسه من ۹ سالم بود و مدرسه روزانه راهم نمی دادن. همین شد بعدش تا کلاس چهارم توو نهضت درس خوندم».

زهرا باز اظهار ناراحتی می کند. با صدای بلند به مادر چیزی می‌گوید. جمله بندی درستی دارد اما چون تلفظ کلماتش برای گوش من آشنا نیست باز هم متوجه نمی‌شم اما مادر به ادبیات زهرا کاملا واقف است: « جان مادر؟، صندلی رو بخوابونم؟ یا می خوای یه بالش بذارم زیر سرت که سرت بیاد بالا ما رو ببینی؟».

بالشی از اتاق خواب می آورد و زیر سر زهرا می گذارد: «این خانم دوست داره چهره مادرش رو وقتی داره تعریف می کنه ببینه. دوست داره سرش بالا باشه تا همه رو ببینه»؛ در حالی با خنده این حرف را می زند نگاهش را به چهره زهرا سنجاق می کند؛ زهرا هم به چشمان مادر لبخندی می زند که حاکی از تایید حرف مادر است.

کلاهی برای «اسم بُرد»

از کلاهی که بر سرش گذاشته‌اند می‌پرسم: «منو نشون کردن. من هم اسم مادر بزرگم بودم و همسرم هم اسم پدربزرگم بود. ما رو درواقع “اسم بُرد” کردن. اون موقع رسم بود این طوری نشون می کردن. مادر شوهرم موقع به دنیا اومدنم کلاهی سرم کرد و من رو برای پسرش از بچگی نشون کرد. اینطوری عروس اونها شدم. ما هم که بزرگ شدیم مجبور شدیم با هم ازدواج کنیم».

زهرا دستش را جلوی صورت مادر می آورد. طاهره بلند می شود زهرا را از جا بلند می کند و دوباره روی صندلی می نشاند. اینبار برای محکم کاری کمربند ویلچر را هم می بندد. اما افاقه‌ای نمی کند: «هنوز کمربند رو هم نبستم سُر خوردی؟» این را با خنده می گوید و صدای قهقه زهرا بلند می شود.

اینبار اما موضوع سُر خوردن نیست. از نشستن خسته شده و باید صندلی را بخوانی یا بلندش کنی تا روی زمین استراحت کند.

«کلید بهشت» در دستان مامان زهرا؛ قصه‌ای که از «اسم بُرد» شروع شد!

شما رو نشون کرده بودن، اما خودتون چی؟، دلتون به این ازدواج رضا بود؟ «دیگه اگه رضا هم نبودیم….»، مکث می کند مردمک چشمانش از سمت زمین می رود، سرش را پایین گرفته و با اندکی تامل ادامه می دهد:« ولی رضا بودیم. دو نفرمون راضی بودیم به این وصلت».

یعنی دوست داشتید همو؟، سرش را به نشانه تایید خم می کند  عین حال می گوید: «ولی…»

آهی می کشد، سکوت می کند و ادامه می دهد:«اونقدر ماجراها بود که… شرایط اون موقع ها سخت بود. من بچه روستا و توو کوه بزرگ شده بودم اما یهویی ازدواج کردم و منو بردن مشهد توو یه شهر بزرگ؛ ۱۰ سال با مادر شوهر زندگی کردم».

طاهره از ۸ سالگی مادری کرده است اما نه برای بچه‌های خودش بلکه برای بچه‌های خواهرش و بعد از ازدواج هم بچه‌های مادر شوهر را بزرگ می کرده است: « ۸ سالگی پیش خواهرم بودم، خواهرم سالی یکی بچه میاورد؛ کهنه‌های بچه‌هاش رو من می‌شستم. بعد از ازدواج هم دو تا از بچه‌های مادر شوهرم رو بزرگ کردم. این انتظار بود که من انجام بدم چون کس دیگه‌ای نبود که انجام بده. شوهرم تا دوم راهنمایی بیشتر درس نخونده بود و با پدرش کار می‌کرد. ۱۰ سال از عمرم توو خونه مادر شوهر مثل ۱۰۰ سال گذشت. مادر شوهرم پهلوم خوب بود اما پشت سرم می‌رفت پیش پدرشوهر و شوهرم ازم بد می گفت؛ انتظار داشت همه کارهاش رو من انجام بدم ولو اینکه انجام هم می دادم اما باز یه جریانی از توش در میومد».

زندگی با «عوض» به «در»

«اون زمان‌ها  عوض به در میکردن؛ دختر می‌دادن و پسر می‌گرفتن. قرار بود داداش بزرگم دختر اون‌ها رو بگیره و اونها هم منو بگیرن؛ ولی چند تا خانواده زندگی هاشون توو عوض به در خراب شده بود و خیلی‌ها طلاق گرفته بودن، از این جهت بابام خوشش نمی اومد. چون من از بچگی نشون بودم گفتن نمی‌تونیم بهم بزنیم اما خب پدرم راضی نشد برادرم دختر اونها رو بگیره؛ فکر می‌کنم مادر شوهرم منو دوست نداشت چون همیشه می گفتن با پافشاری شوهرم اومدن خواستگاری و از اونجا که پدرم با ازدواج برادرم و دختر اونها موافقت نکرده بود اونها هم این ازدواج رو بهم می زدن اما با اصرار شوهرم اومدم خواستگاری».

«انگاری کُلفَت برده بودن توو خونه، نه عروس» این را با خنده می گوید.

«۴ تا خواهر شوهر داشتم. مادر شوهرم سالی یه بچه می آورد؛ الان دختر بزرگم با دختر مادرشوهرم هم سنه. یه بار پسر مادرشوهرم از بالکن افتاده بود پایین و مادرشوهرم تازه زایمان کرده بود و بیمارستان بود، من این بچه رو نگهداری می‌کردم. گفتن عروس می‌تونه بچه مادرشوهر رو شیر بده، منم شیر می‌دادم بچه مادر شوهرم رو».

طاهره گمان می کند یکی از بچه‌هایش به خاطر کتکی که از شوهرش خورده سقط شده: «صبح که بیدار می‌شدم از بالا تا پایین ساختمون رو جارو می‌کردم تا برسم به دم در. یک صبحی بلند شدم بعد نماز صبح شروع کردم به جارو کردن؛ گاهی وقت‌ها در خونه مادر شوهر رو باز می‌کردم نگاهی هم به او میانداختم اما وقتی پدر شوهرم منزل بود این کار رو نمی‌کردم؛ اون روز هم پدر شوهرم خانه بود و من در خونه رو باز نکردم، فقط جارو زدم و رفتم خونه خودم. داشتم پرده می‌دوختم یهو در باز شد و شوهرم اومد توو و چرخ خیاطی رو برداشت و کوبوند توو کمر من که چرا مادر من مریضه و درد میکشه و تو داری پرده می‌دوزی؟».

« می‌گفت مادرم میگه فرستاده دنبالت تا بری کمکش کنی ولی تو نرفتی؛ گفتم هیچ خبری از صبح نبوده و هیشکی به من چیزی نگفته ولی اونقد جرات نداشتم و زبون نداشتم برم به مادرشوهرم بگم تو کی کسی رو فرستادی دنبالم که نیومدم؟. شوهرم کتکم زد و رفت، منم رفتم پایین کارهای مادرشوهرم رو انجام دادم. زایمان داشت، رفتم زیر دستای مادر شوهرم وایسادم به عوض ستون تا راحت زایمان کنه؛ بعد زایمان هم تمیز کاری کردم، کهنه شستم و غذا گذاشتم. شب شد بهم گفت برو پیش شوهرت، منم رفتم بالا تا صبح از دل درد و کمردرد قدم زدم و با امام رضا حرف زدم و گریه کردم».

به اینجای صحبت که می رسد چشمان سبز یشمی‌اش به رنگ یشم سرخ می شود: «به خون ریزی افتادم اون شب، فکر کنم بچه داشتم و سقط شد. صبح فرداش هم شنیدم مادرشوهرم به شوهرم می‌گفت چرا زنت دیشب نموند کمک حالم؟ شوهرم هم با فحش دادنی برگشت گفت ” … خودش می‌گفت شما گفتید بیاد بالا پیش من؟”، اما مادرشوهرم زد زیر حرفاش». 

برایم جالب است حتی فحش شوهرش در آن ماجرا را بعد از ۳۰ سال به خاطر دارد: «به هیشکی هیچی نگفتم و فقط با امام رضا درد و دل کردم و گریه کردم. تحمل کردم و هی گفتم درست میشه اما هیچی درست نشد».

گریه طاهره که شدت می گیرد زهرا به زبان می آید «مامان این غمگین بود».
طاهره دست زهرا را بوس و اشک هایش را پاک می کند :«نذاشتن خوب زندگی کنیم اگر میذاشتن اینجوری همه چی بهم نمی‌ریخت ولی دیگه هرچی بود گذشت».

طاهره ۱۲ ساله بلافاصله بعد از ازدواج باردار می شود اما خودش خبری نداشته چراکه «اون موقع ها کسی دکتر نمی رفت تا موقعی که شکم آدم بالا نمی‌اومد متوجه نمی شدیم باردار هستیم».

«ما زمستون توو برف عروسی گرفتیم. عید با داداشم رفتیم سبزوار خونه پسر خاله‌هام؛ سوار یه ماشین هایی شدیم بهشون می گفتن کُمپِرسی باری. با این ماشین ها حیوون‌ها رو حمل می کردن» آنجا که می گوید «حیوون باهاش حمل می کردند»، صدای قهقه خودش هم بلند می‌شود.

«ماشین نبود و ما مجبور شدیم با همون بریم، من باردار بودم و نمیدونستم؛ بچه بودم خب عقلم نمی‌رسید. اون زمان ها یه جایی بود به اسم “میدونگاه”، اونجا بچه ها با هم بازی می‌کردن؛ یه دوست داشتم وقتی منو دید از شوق پرید روو کولم و من با شکم خوردم زمین؛ همونجا بچه ام سقط شده بود اما خبر نداشتم».

به سبزوار که می رسند طاهره دلدرد شدیدی می گیرد و به قول خودش شبانه بچه‌اش «دفع» می شود.

رفتید بچه رو کشتید و برگشتید!

«صبح رفتیم دکتر؛ متوجه شدن بچه سقط شده اما پوست جفت توو شکمم مونده؛ بستری شدم و بعد دو روز برگشتیم مشهد و ماجراهایمان تازه از اینجا شروع شد؛ اینکه چرا بدون اجازه پدر شوهر رفته بودیم سبزوار؟ تا ۲۰ سال بعد این جریان ادامه داشت و هرچی می‌شد میگفتن شما بدون اجازه ما رفتید سبزوار و بچه رو به کشتن دادید؛ رفتید بچه رو کشتید و برگشتید» میخندد و ادامه می دهد :«اصلا ماجرا جنایی شده بود».

زهرا سکسه اش گرفته و مادر تا این وضعیت را می بیند می‌گوید باید به زهرا آب بدهم. چند مرتبه از قمقمه آب هورت می کشد اما سکسه بند نمی آید. مادر قفسه سینه‌اش را ماساژ می دهد و مصاحبه را کات داده‌ایم تا سکسکه بند آید.

هنوز شیطینت و شور زندگی در چشمان طاهره خانم موج می زند. گویا آن شور و شوق دخترانه حتی پس از نوه دار شدن هم در او از بین نرفته است. شاید کودکی های نا تمام و نوجوانی نصفه و نیمه دلیل تداوم این حس ناب تا ۴۹ سالگی است.

کلید بهشت

زهرا چیزی به مادر می گوید که متوجه نشدم اما هرچه بود پاسخش این است: «قربونت بشم عزیز مامان. افتخار می‌کنم عزیز دلم تو فرشته منی» گویا از مادر تشکر می‌کند که به او آب داده تا سکسکه‌اش بند آید.

«از موقعی که زهرا اومده درسته سختی‌ها زیاد هست اما برکت زندگی و روحیه خودم نسبت به قبل خیلی فرق کرده، این نعمتی است که خدا داده». جملات طاهره با این حرف زهرا نصفه و نیمه می ماند: «کلید بهشت». اینبار کاملا واضح متوجه کلمه زهرا شدم. طاهره با ذوق بیشتر و لبخندی وسیع‌تر کلمه کلیدی زهرا را ادامه می دهد:«الهی قربونت برم، بله، کلید بهشت؛ خدا با به دنیا اومدن تو کلید بهشت رو توو دستای من گذاشت.»

« خیلی از موارد بود که حرف مادر همسر روی همسرم اثر می‌گذاشت. به جایی رسیدیم که زندگی برام سخت شد. منو کتک می زد. من کارهای خونه رو انجام می دادم اما مادرش الکی به پدر شوهر و شوهرم می‌گفت فلان کار رو انجام نداده درحالی که من همه کارها رو می‌کردم».

شوهرم خوش تیپ بود و …

«شوهرم خیلی خوش تیپ بود و نسبت به من سر بود.» این را که می گوید به چشم‌های زاغش زُل می زنم و می گویم شما هم خوشگیلد با این چشمای رنگی، لبخند نصفه و نیمه‌ای می ماسد روی لبش، زمین را نگاه می کند و ادامه می دهد: «من دختر روستایی بودم و شوهرم خوشگل و خوش تیپ بود. شوهرم دوست دختر زیاد داشت؛ هدیه‌هاش رو می‌آوردن جلوی خود من بهش می‌دادن».

«شاید سال ۶۷ بود همون موقعها همسایه‌ها هی بهم می‌گفتن شوهرت رو با فلانی دیدیم ولی چیکار می‌تونستم بکنم؟ تا حرف میزدی پدرشوهر و مادر شوهر می‌خواستن بخورنت که “همینی که هست؛ می‌خوای باش و میخوای نباش”» میخندد و این خاطرات تلخ را بازگو می کند:« این میشد جواب من».

طاهره تا دو سال پس از سقط فرزند اولش بچه دار نشد تا اینکه شب ۲۱ ماه رمضان خدا حاجت روایش می کند و اول نرگس را به او می دهد و پس از آن برادر نرگس به دنیا می آید.

«قبل از اینکه متوجه بشم باردارم، شوهرم سرباز شده بود و پدر شوهرم من رو برد روستا تا قالی بافی کنیم چون این انتظار رو داشتن مردی که رفته سربازی زنش باید خرج شوهرش رو بده. پدر شوهرم رفته بود مشهد چون بار می‌برد و می آورد. تقریبا یک ماه بود رفته بودیم روستا و کسی منو نبرده بودن مادرم رو ببینم؛ مادرم فهمیده بود من رفتم روستا و نرفتم امامزاده پیشش، سفارش کرده بود بهم بگن “طاهره می‌خواد من بمیرم بعد بیاد منو ببینه؟” منم از عموی شوهرم و بزرگترها اجازه گرفتم که برم؛ اجازه دادن. با چند تا خانم پیاده رفتیم امامزاده؛ پدر شوهرمم همون روز برگشته و فهمیده بود من رفتم. در ظاهر راضی بود من رفتم خونه مادرم اما در باطن چیز دیگه ای بود. پدر شوهرم خیلی بدجور با من رفتار کرد، خیلی بد؛ یعنی حرف هایی که با گذشت ۳۱ سال از اون زمان هنوز وقتی یادم میاد موهای بدنم سیخ میشه چون خیلی بهم بد گذشت. خواستن برگردن مشهد ولی منو نبردن؛ درهای خونه رو هم قفل کرد و گفت «تو رو کجا ببرم؟» بهم حرف‌های نامربوط زد».

با بغض ترکیده ادامه داد: «اون حرف‌های پدرشوهرم رو هیچ وقت یادم نمیره. بارها و بارها بعد از فوتش حتی براش قرآن ختم کردم اما اون حرف ها یادم میاد می‌گم باید بمونی و اون دنیا جوابم رو بدی. حرف‌های نامربوطی بهم زد که در شان من و خودش نبود مثلا من ناموسش بودم؛ به خاطر چی؟ فقط به خاطر اینکه من رفته بودم خونه مادرم. رفتم خونه برادرم. بعد که شوهرم اومده بود مرخصی بدترین حرف ها رو بهش زده بودند و انقدر عصبی کرده بودنش که خدا خدا می‌کرده منو نبینه و الا منو می‌کشت. یه مدت گذشت عموی شوهرم از گرگان اومد و رفت صحبت کرد و منو بردن مشهد. اون موقع دیگه شکمم بزرگ شده بود و متوجه شده بودم نرگس رو باردارم».

زهرا دوباره از صندلی اظهار ناراحتی می کند، مادر بلند می شود تا صندلی را صاف کند. «این ویلچر رو تازه خریدیم؛ ۱۲ میلیون پول دادیم. تحت پوشش بهزیستی هستیم اما بهزیستی هیچ کاری نمی‌کنه برای آدم فقط همون مستمری رو می‌گیرم و این ویلچر رو هم خودمون خریدیم؛ همون مستمری هم پول پوشک زهرا نمیشه».

«دخترم نرگس که دو سالش شد می‌خواستیم بریم پیش پسرعمه‌های شوهرم گرگان زندگی کنیم اما دعوا شد. مادر شوهر و پدر شوهر اجازه ندادن ما بریم چون می دونستن اگه بریم دیگه کلفتشون رفته؛ واقعا من توو اون ۳۵ سال زندگی فقط مثل کلفت بودم یا کنیزی که منو خریده باشن حتی اگه کنیز هم بود یه حق و حقوقی داشت اما من همون حق و حقوق رو هم نداشتم؛ جرات هم نداشتم کاری کنم».

این بچه من نیست!

 طاهره دوست داشته پس از به دنیا اومدن نرگس و برادرش باز هم بچه داشته باشد اما شوهرش راضی نبود :«به خاطر همین دو دوره دستگاه گذاشتم که باردار نشم. بعد ۱۹ سال رفتم که لوله‌هام رو ببندم چون دوره دستگاه تموم شده بود اما بهم گفتن حامله‌ای، شوهرم اما ناراحت شد و گفت من بچه نمی‌خواستم اصلا این بچه من نیست».
قصه گل انداخته بود که نرگس و پسرش از راه می‌رسند. طاهره خطاب به نرگس و با خنده می گوید: «بیا که خاطرات مادرات برای بقیه چقد جذابه و دارن می‌شنون».

 تا صدای بانگ اذان از گوشی طاهره بلند شد، زهرا گفت: «اذان می‌گن». تازه متوجه شدیم طاهره خانم روزه بوده و باید افطار کند. یک چای و خرما می‌خورد و داستان را ادامه می دهد: « بعد از اینکه زهرا به دنیا اومد و شوهرم دید بچه کُپی عمه‌ها و آبجیش هست، فهمید بچه مال خودشه و دیگه آروم شد؛ از اون به بعد به من میگن مامان زهرا».

«کلید بهشت» در دستان مامان زهرا؛ قصه‌ای که از «اسم بُرد» شروع شد!

«دخترم نرگس که درس می‌خوند و مقطع راهنمایی بود ما اومده بودیم تهران. بعد از اینکه نرگس ازدواج کرد ما برگشتیم مشهد و نرگس تهران موند. زهرا ۴ ساله بود که فهمیدیم بیماری نادری به نام میتوکندریال داره؛ یهو سرعت دویدن و راه رفتنش کم شد. توی مشهد هی میگفتن نه چیزی نیست چیزی نیست ولی بیماری نادر بود. از همون زمان توو تهران دنبال حامی می‌گشتم تا بتونم پول جور کنم واسه آزمایش‌های زهرا. من تهران دنبال حامی می‌گشتم و شوهرم توی مشهد هرچی پول داشتیم برای اعتیاد دود می کرد».

اعتیاد داشت؟ :« بله بعد از سربازی مخفیانه می‌کشید و وقتی من فهمیدم گفت اگر به کسی خبر بدی مصرفم رو بیشتر می کنم. اندازه موهای سرم به خاطر اعتیادش کتک خوردم. حتی اگه هزار تومن به دستش می‌رسید خرج مواد می‌کرد. هر پولی هم که با کارهای خونگی مثل مونجوق دوزی درمی‌آوردم می‌اومدم خونه می‌دیدم نیست و می‌گفت خرج فلان کردم و قرض دادم به فلانی. درگیر مواد صنعتی شد و اعتیاد رو به اوجش رسوند. تلاش کردم ترک کنه اما نکرد».

نرگس که کنار ما نشسته و با این روایت بخشی از زندگی خود و خانواده اش مرور می شود، می گوید: «مامان براشون تعریف کن که خونه رو فروخت؛ بگو رفتیم خونه جدیدمون اما هی به ما گفت کی می‌خواهید برید؟».

«پسر خواهرم بلیت گرفت تا بریم تهران و اونجا دنبال دوا درمون زهرا باشیم. خدا خیرش بده هزینه اولیه رو هم خودش داد. اینجا برای انجام آزمایش ژنتیک دنبال حامی بودیم. از نماینده مشهد در مجلس برای وزارت بهداشت نامه گرفتم و وزارت بهداشت هم نامه به بیمارستان زد اما بیمارستان می‌گفت تحت پوشش قرار نمی‌دیم. جمعیت امام علی به ما معرفی شد و اونها حامی ما شدن. توی این مدت اما شوهرم خونه‌ای که توو مشهد بعد از ۱۰ سال با بدبختی خریده بودیم رو داشت می‌فروخت. یک روز همسایه‌ها زنگ زدن گفتن شوهرت خونه رو فروخته. با دختر و نوه‌ام رفتیم که خونه رو ببینیم اما هرچیزی بود غیر از خانه. با این حال وقتی وارد خونه شدیم هی تلاش می‌کرد ما از اونجا بریم. به ما می‌گفت کی می‌خواید برید؟ انگار خونه خودمون نبود».

این ها را که توضیح می دهد مردمک چشمش به سمت صورت نرگس متمایل می‌شود؛ مادر است و دخترش را می‌شناسد. نرگسی که به زور اشک ها را نگه داشته بود بغضش می‌ترکد؛ به قول خودش «اینا واسه شما قصه اس، واسه ما یادآور خاطراته».

مادر باز نگران حال دخترش است و به نرگس می گوید: «قربونت برم ببخشید ناراحتت کردم» زهرا اما نگران حال هردو است که می گوید:«گریه نکنید». طاهره دست زهرا را ماچ می کند: «ببخش عزیزم دیگه گریه نمی‌کنم».

«دو ساله که طلاق گرفتم و با دخترم زندگی می کنم. به بهونه تولد زهرا شوهرم رو کشوندیم تهران. بهش گفتم ترک کن، گفت نه اگه منو می‌خواید همین‌جوری بخواید که گفتم نه نمی‌خوام چون هیچ حمایتی از ما نداری و تا وقتی اسمت توو شناسنامه منه هر جا واسه حمایت می‌رم حمایتم نمی‌کنن. حتی خواستم واسه بهزیستی برای زهرا حساب باز کنم اما می گفتن پدر باید باشه، هنوزم که هنوزه ماجرا داریم. هرچی میشه میگن باید پدر باشه. بیمارستان می‌بردیم زهرا رو می‌گفتن پدر باید باشه چون اسمش توو شناسنامه من بود تا حرف می‌زدم واسه حمایت می‌گفتن طلاق نامه یا فوت بیار درحالی که من هم پدر بودم هم مادر».

«کلید بهشت» در دستان مامان زهرا؛ قصه‌ای که از «اسم بُرد» شروع شد!

از همسرتون خبر دارید؟. خانواده اش خبر دارن؟ «نه. به مادرش هم سر نمی‌زنه؛ هیشکی ازش خبر نداره».

با نگاهی به زهرا ادامه می‌دهد: «مادر بودن در عشق و محبت به بچه‌هاست؛ همه دارایی من بچه‌هام هستن. بارها بهم گفتن زهرا رو بذار بهزیستی اما تا موقعی که جون داشته باشم خودم نوکریش رو می‌کنم».

طاهره و دختران و پسرش پنج سالی هست که تازه روی زندگی معمولی را به خود دیده‌اند آرامشی که به قیمت گذر عمر ۵۰ ساله تمام شده است: «الان آرامش داریم؛ تهمت‌ها و ناسزاها تموم شده؛ پسرم کار می کنه و خرج خودش رو در میاره و زندگی مستقلی داره؛ این سه شنبه اومد با نرگس منو واسه روز مادر سوپرایز کردن. زهرای ۹ ساله‌ام مدرسه می‌ره و کلاس سوم هست. بار مالی زندگی من رو دوش دخترم نرگس هست. نرگس هم درسش رو خوند و فارغ التحصیل شده و الان کار می‌کنه؛ دستش توو جیب خودشه و پول خونمون رو هم خودش جور کرد. هزینه‌های درمانی و نگهداری از زهرا زیاد هست اما ما از بهزیستی فقط همون مستمری می‌گیریم که پول پوشک زهرا هم نمیشه. گاهی بعضی از نهادهای حمایتی برای کمک مالی برخوردهایی می‌کنن که آدم دیگه اصلا دوست نداره ازشون کمک بگیره در عوض خدا آدم‌های خوبی سر راهمون قرار داده که خیرن و بهمون کمک میکنن. انجمن‌هایی هم مثل توان‌یاب هستند که به ما کمک می کنن. الحمدالله الان آرامشی که توی زندگیم هست رو با هیچی عوض نمی کنم».

نرگس برایمان چایی دم کرده. چای و خرما می آورد و تعارف می کند و زهرا از آن طرف می گوید: «خونه خودتونه» و ما همگی ذوق می کنیم و می‌خندیم.

زهرا ساز دهنی‌اش را بر می دارد، برایمان ساز می زند و می گوید: «غمگین نشید» و آن مصاحبه سه ساعته زنانه جدای از غمناکی گذشته حقیقا چقدر دلچسب بود.

انتهای پیام

مرتبط نوشته ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *