به گزارش خبرگزاری مجله آرونو، حجتالاسلام مسعود عالی با بیان روایتی از مرحوم مجلسی عنوان کرد: امام حسین (ع) در حال گذر از کوچهای بودند که دیدند جوانی نشسته و یک لقمه غذا میخورد و یک لقمه هم برای سگی آن طرفتر میاندازد.
امام حسین (ع) جلو رفت و گفت برای چی این کار را میکنی؟ و او گفت آقا دلم گرفته… میخواهم با خوشحال کردن این سگ من هم خوشحال شوم!
در ادامه امام حسین فرمود برای چی دلت گرفته؟ و جوان گفت آقا من غلام یک یهودیام و نمیخواهم اربابم یک یهودی باشد.
امام حسین وقتی دید این جوان خیلی با معرفت است به خانه رفت و ۲۰۰ دینار آورد و با غلام به پیش ارباب یهودیاش رفتند.
یهودیان پیغمبر را قبول ندارند، اما امامین را بهعنوان یک شخصیت بزرگ در مدینه قبول داشتند و امام حسین را بهعنوان فرزند پیغمبر مسلمانان احترام میکردند.
وقتی امام حسین در زدند و آن یهودی بیرون آمد و امام حسین را دید، گفت شما برای چی تشریف آوردهاید؟ اگر کاری داشتید میفرمودید من خدمت شما میآمدم؛ خلاصه خیلی احترام کرد و امام حسین (ع) فرمود: «اگر میشود این غلامت را با این ۲۰۰ دینار به من بفروش.»
آن یهودی با معرفت بود و گفت: «آقا به احترام اینکه شما به خانه من آمدید، من این غلام را به شما میبخشم و این باغ بغل را هم به غلامم میبخشم.»
در ادامه امام حسین گفتند پس اگر اینجوری است من هم همین الان غلام را آزاد میکنم و این ۲۰۰ دینار را هم به خودش میدهم تا هم ۲۰۰ دینار را داشته باشد و هم آن باغ را برای سرمایه زندگی داشته باشد.
همسر آن یهودی داشت از داخل خانه اتفاقات را میشنید، از پشت در بیرون آمد و گفت اگر اینجوری است من هم مسلمان میشوم و مهریه خود را به شوهرم میبخشم، آن یهودی هم گفت: «پس ما چه چیزیمان کمتر است؟ اگر اسلام این است من هم مسلمان میشوم و خانه خود را به همسرم میبخشم.»
اینجا بود که امام حسین فرمود ببینید چه شد، یک سگی را خوشحال کرد، یکی از بردگی آزاد شد و دو نفر مسلمان شدند…!