به گزارش خبرگزاری مجله آرونو، زیارت حسین (ع) هوش از سر همگان میبرد و دلها را میلرزاند برای رسیدن به آغوش شش گوشه حرم یار، تمام عشاق چمدان میبندند و راهی مسیر میشوند، عشق به حسین (ع) به آنها توان ماندن در مسیر پر پیچ و خمی را میدهد که تحمل آن از توان بسیاری خارج است.
خادمان حسین (ع) نیز در این مسیر عاشقان را یاری میکنند تا به سلامت به زیارت یار برسند، هر کس به اندازه توانش به زوار حسین (ع) خدمت میکند؛ یکی با مال، یکی با دانش و یکی با حضور خود برای خدمت به زائران گام برمیدارد تا شیرینی مسیر را برای زوار بیشتر کند و از سختیهای آن بکاهد.
اربعین، شوقی وصفنشدنی را در قلب عاشقان حسینی (ع) جاری میکند و هر فردی با هر توانی که دارد تلاش میکند گام در این مسیر بگذارد، هر چند که فراز و نشیب بسیار است و این مسیر مرد راه میطلبد، اما خود حسین (ع) همراه و مراقب زوارش در این مسیر خواهد بود و تا رسیدن به سرمقصد عشق آنها را یاری میکند.
عشاقی که هر کدام در فراق دیدار خنکای حرم امن یار گرمایی طاقتفرسا را به جان میخرند و رهسپار دیاری میشوند که جای جایش آغشته به عطر حسین (ع) و اهل بیت حضرتش شده است، چه بسیار کسانی که در این مسیر ره توشه آخرت خود را میبندند و با توسل به سیدالشهدا (ع) روح خود را جلا میدهند، بین سیل زائران حسینی هر قشر آدمی به چشم میخورد که آمدهاند تا غبار از جان خود بزدایند و جسم و روح خود را با عترت اهل بیت گره بزنند.
جان مایه روایت برخی زائران از مشایه اربعین به قدری دلنشین است که دل را هوایی کوی سیدالشهدا (ع) میکند، این بار پای روایت زائری نشستهایم که هدفش از حضور در این مسیر نشان دادن چراغ هدایت به دلبندانش است تا با الگو قرار دادن اهل بیت (ع) گامهای استواری در رسیدن به کوی حق بردارند، مادری که حضور فرزندان خردسال خود در این مسیر را از الزامات زندگی میداند.
دیدن زائرانی که هر کدام به طریقی به زیارت اربعین دعوت شدند از خاطر تو میبرد که مادر هستی و پنج فرزند داری، آنجاست که بار سفر میبندی و تمام سختیها را به جان میخری تا با یادآوری رنجی که ام المصائب (س) در این مسیر به همراه فرزندان سیدالشهدا تحمل کرد و به یاد مادران بسیاری که در کربلا بودند و به اسارت رفتند، پای در مشایه اربعین بگذاری تا لحظه لحظه این سفر، تو و فرزندانت را به آن لحظه الهی که ثارالله خون شش ماههاش را فدای اسلام کرد، نزدیکتر کند.
زهرا موحدی نیا، مادری که به عشق حسین (ع)، با همسر و پنج فرزند خود راهی مشایه اربعین شد، در گفتوگو با خبرنگار مجله آرونو از ادامه این مسیر اینگونه روایت میکند:
«در ترافیک شهر چشم به خودروها دوخته بودم و وارد جاده شدیم، خود راننده تشنه بود و همسرم هم برای بچهها آب میخواست؛ موکبهای جاده آماده بودند، خودرو در کنار موکبی توقف کرد و همسرم علاوه بر آب برای بچهها آبمیوه گرفت، آبمیوهها شامل سه آبمیوه پرتقال و یک آبمیوه انگور بود و برای داشتن آبمیوه انگور اختلاف بین بچهها ایجاد شد، اما فرزندی که زودتر از همه آن را دیده بود، آبمیوه انگور را گرفت و آب پرتقال نصیب دیگر بچهها و خودم شد.
نگاهم به جاده بود، دوست داشتم یک موکب خاص را پیدا کنم، همان موکبی که مادرم پارسال در راه که بیمار شد، آنجا زمینگیر شد و استراحت کرد؛ اشکهایم روی گونه ریخت و در دل از تمام موکبها سراغ مادرم را میگرفتم، جادهها، عمودها و موکبها همگی شاهد بودند که مادرم پیماینده طریق حسین (ع) بود، با وجود بیماری و ضعفش این سفر و راه را رها نکرد و هر سال این موقع برای زیارت حسین (ع) گام برمیداشت.
به عمود ۷۴۳ و موکب پدر رسیدیم و احساس همسرم و فرزندانم از این رسیدن، مانند احساس رسیدن ماهی به دریا بود، من هم خوشحال بودم که امسال توانستیم جزو خادمان زائران حسین (ع) باشیم و با این حال تکلیف زیارتمان هنوز مشخص نیست.
با خیال راحت میتوانم خادم زوار امام حسین (ع) باشم
فرزندانم مهمانی را هم دوست ندارند، اما عاشق موکب پدر هستند و من هم اکنون میتوانم با خیال راحت خادم درمانی زوار امام حسین (ع) باشم؛ از صحبت و مکالمات اولیه همسرم با مردهای حاضر در موکب مشخص بود که چقدر زود کارش را آغاز میکند، پسر بزرگم از همان ابتدا همراه پدر خود شد و قرار شد که من مراقب چهار فرزند دیگر باشم.
دو قسمت در موکب مخصوص خدام بود که هر دوی آنها پر شده بودند، قصد داشتم مانند سال گذشته به موکب عراقی کناری بروم که متوجه شدم همسر برادر شوهرم که مهربان، دستگرم و همدل است، برایم جا نگه داشته است، وسایل را داخل بردیم و پنج نفری در جایی به اندازه دو تشک مستقر شدیم تا کمی استراحت کنیم، ناهار برایمان نگه داشته بودند و شروع به خوردن غذا کردیم؛ کمی که گذشت گفتند اتاق پشتی را که الان یک انبار است، قرار است برای بچههای هلال احمر تمیز و تجهیز کنند و قرار شد ما هم به آنجا برویم.
تمام مدت فکرم پیش درمانگاه بود، کی و چطور به آنجا بروم؟، دختر کوچکم گفت «مامان پیشبندم را بده»، پیشبندش را دادم، بند آن را بستم و با ذوق رفت که شربت پخش کند، پسر دومم هم با پسرعمویش مشغول بازی بود و همه بچهها آزادانه بازی میکردند.
پنکههای سقفی تلاش میکردند خنکای اول سالن را به ما قعرنشینان برسانند، اما خیلی موفق نبودند، خانمی که مسئول خانمها بود گفت که مردها سخت مشغول هستند تا اتاق بغل را که انبار بوده به عنوان محل اسکان جدید خانمها آماده کنند، جا کم بود و خانمهای هلال احمر هم گویا قرار بود جابهجا شوند.
اشکهایم میریخت برای آنچه قیمتیتر است
پسر بزرگم سری به ما زد، دلم برایش تنگ شده بود برایش، غروب شد و نماز خواندم، شب بود و آسمان تازیانه آفتاب را کنار گذاشته بود، پس هوا بهتر بود. پسر کوچک را گذاشتم توی کالسکه تا بروم ببینم بیرون و طریق چه خبر است و چقدر خبر آنجا بود؛ موج موج عاشق در مسیری با هدف واحد، کجای تاریخ و کجای دنیا، یک نفر انسان این همه عاشق دارد؟!، از همه رنگ و همه شکل و همه زبان.
شربت خوردم و به پسرم هم شربت دادم، کالسکه را کناری کشیدم و بغل راه مشایه ایستادم، سلامی به مولایمان دادم و پرسیدم آقا کجایید؟ کجای راه؟ کنار چه کسی قدم برمیدارید؟ و بعد خیره شدم به سیل آدمها، اما یک بهانه کافی بود تا بغضم بترکد، آن بهانه هم دیدن زنی در سن و سال مادرم بود.
اشکهایم مانند ابر بهار میریخت، رفتم پشت یک تابلو و گریهام تبدیل به هق هق شد، روضهخوان موکب روضه باب الحوائج علی اصغر شروع کرد و حالا اشکهایم میریخت برای آنچه قیمتیتر است و مقداری سبک شدم.»
ادامه دارد…
برای مطالعه بخش اول این روایت اینجا را کلیک کنید