به گزارش خبرگزاری مجله آرونو، هر سال حسین (ع) بسیاری از عاشقان خود را به حضور میپذیرد و از پیر و جوان، دختر و پسر، نوزاد و بزرگسال برای وصال به یار، راهی سفر اربعین میشوند و عشق به اهل بیت و امام حسین (ع) سختیهای این مسیر را به شیرینی بدل میکند.
حسین (ع) همانطور که عاشقانش را طلب میکند، به آنها توانی میبخشد که در این گرمای هوا و مسیر طاقتفرسا تاب بیاورند و از ابتدای مسیر تا انتهای آن مراقب و نگهدار آنها است، تمام عشاق این مسیر را برای رسیدن به یار طی میکنند و گویی که پای خسته آنها خود قصد رفتن به نجف و کربلا را دارد.
در این بین، بسیاری از عشاق حسین (ع) خادم زائران او میشوند و سعی میکنند در این مسیر همپای زوار و همراه آنها باشند، خادمان زائران حسین (ع) از وقت، جان و مال خود در این راه دریغ نمیکنند تا مسیر را برای زائران هموارتر سازند و گرد خستگی را از جان زائران بزدایند.
دیدن زائرانی که هر کدام به طریقی به زیارت اربعین دعوت شدند از خاطر تو میبرد که مادر هستی و پنج فرزند داری، آنجاست که بار سفر میبندی و تمام سختیها را به جان میخری تا با یادآوری رنجی که ام المصائب (س) در این مسیر به همراه فرزندان سیدالشهدا تحمل کرد و به یاد مادران بسیاری که در کربلا بودند و به اسارت رفتند، پای در مشایه اربعین بگذاری تا لحظه لحظه این سفر، تو و فرزندانت را به آن لحظه الهی که ثارالله خون شش ماههاش را فدای اسلام کرد، نزدیکتر کند.
التماسهایم به امیرالمؤمنین (ع) جواب داده بود
زهرا موحدی نیا، مادری که به عشق حسین (ع)، با همسر و پنج فرزند خود راهی مشایه اربعین شد، در گفتوگو با خبرنگار مجله آرونو از این مسیر اینگونه روایت میکند:
«اذان صبح به مهران رسیدیم، همه بچهها خواب بودند، اما از شوق رسیدن، سرحال و بدون دردسر بیدار شدند، از پارکینگ تا مرز راه زیاد است و اتوبوسهای خنک مهیا بود، غیر رایگان و نفری ۳۰ هزار تومان، رسیدیم و بخش سخت کار شروع شد، به نظر من عبور از مرز که همان اول کار است، به خاطر ازدحام و گرما و چند بار گذرنامه نشان دادن از همه سختتر است، اما آنقدر ذوق داشتیم که این سختیها به چشم نمیآمد.
ساعت خوبی بود، به همین علت هیچ اثری از گرمای مرز که دوستم آن را فوقالعاده گرم توصیف کرده بود، نبود؛ تنظیم ساعت در این سفر مهم است، همان اول مسیر، یک جا نمازخانه درست کرده بودند، با یک بطری آب، سه نفری وضو گرفتیم و نماز صبح را خواندیم.
خیلی دنبال صبحانه نبودیم، اگر بودیم کار سختتر و معطلی بیشتر بود، فقط تکهای نان میخواستیم برای پنیر، چراکه بسته نان را در خانه جاگذاشته بودیم؛ جمعیت زیاد بود، اما در حرکت؛ به سرعت حرکت کردیم تا به گرما نخوریم، آفتاب کم کم داشت بالا میآمد، اما هوا هنوز گرم نبود و کل مسیر هم پنکههای بزرگ مهپاش وجود داشت.
چهار یا پنج بار گذرنامهها را نشان دادیم، بچه و کالسکه را با همسر جابهجا میکردیم؛ دستم از بغل گرفتن بچه درد میگرفت و خواب میرفت و به یاد داشتم سال گذشته که باردار بودم و بچه ۲.۵ ساله را بغل میگرفتم، شرایط برایم راحتتر بود.
یکی از بچهها با پولی که همسایه دم رفتن همراهش کرده بود، پفک خریده بود، صبح آن را باز کرد و ناشتا خوردند، جلوتر سمت عراق، خوراک داغ میدادند، جلوتر دخترم دال عدس جاافتادهای گرفت، دو قاشق خورد و داد به من.
از پیاده شدن از ماشین آن طرف مرز تا رسیدن به ماشین این طرف مرز، پیاده روی زیاد است، به ماشینها نزدیک شدیم و فریاد کربلا، سامرا، کاظمین و نجف رانندهها بلند بود، همسرم قصد داشت مستقیم برود موکب، چراکه کار زیاد بود، اما من دیشب خواهش کرده بودم برای یک زیارت مختصر به نجف برویم و چون روزهای بعد طبق تجربه سالهای گذشته، ضریح امیرالمؤمنین (ع) را برای خانمها میبندند، قبول کرده بود، اما حالا خودم با حساب اینکه درست سر ظهر میرسیم نجف، و حساب شدت گرما و اذیت بچهها، شور به دلم افتاده بود.
همسرم همچنان دنبال ماشین نجف گشت، دلم گرم شد و گفتم التماسهایم به امیرالمؤمنین (ع) که نماز ظهر پنجشنبه حرم شما باشم، جواب داده است، به همسر گفتم تعداد ما زیاد است و برایمان گرفتن خودروی سواری مقرون به صرفه است و راحت تا حرم میرویم، اما چند قدم جلوتر، راننده یک مینیبوس نظر ما را عوض کرد.
در پیچ و خم جاده ساحلی
برای رسیدن به نجف سوار مینیبوس شدیم و حدود ساعت ۸:۳۰ ماشین توقف کرد، موکبی در راه ماشین را برای پذیرایی نگه داشته بود و پیاده که شدیم تازه متوجه گرمی هوا شدیم، البته گرمایی که قابل تحمل بود.
وارد خیمه پذیرایی که میزبان سفره پهن کرده بود و برای همه مسافران غذا چیده بود، شدیم، سر صبح بود و بچهها بدغذا، فقط من و همسرم یک ظرف کوچک غذا خوردیم و دوباره به راه افتادیم؛ توقع داشتم یک ساعت دیگر برسیم، چشمهایم سنگین شد و بیدار که شدم دیدم در یک جاده عجیب هستیم که به آن جاده ساحلی میگفتند.
کنار یک رود حرکت میکردیم، مردهای داخل مینیبوس میگفتند و میخندیدند که راننده راه را گم کرده، فکر کردم شوخی است، اما از خندههای عجیب راننده و دوستش احساس کردم که به راستی مسیر را گم کرده است، راننده قصد داشت از مسیر فرعی به سمت نجف حرکت کند که راه را گم کرده بود.
روی نقشه نیز جادهای کشیده نشده بود، پیاده شدیم و عکس گرفتیم و از یک روستای سرسبز و جالب هم گذر کردیم؛ چند زن که مشغول خرماهای نخل وسط حیاط خانه بودند با تعجب به ماشین نگاه میکردند، انگار سابقه ندارد ماشین و زواری از آنجا بگذرند.
«کوفه ۲۰ کیلومتر»
ساعت نزدیک ۱۱ بود، اما خبری از رسیدن نبود، عصبانی بودم، تابلویی هم در کار نبود، از چند نفر راهنمایی خواستیم و بالاخره به جاده اصلی رسیدیم؛ حدود شش ساعت بود در راه بودیم و خونسردی راننده کلافهام میکرد، بالاخره تابلویی نمایان شد که روی آن نوشته بود «کوفه ۲۰ کیلومتر» و صدای اذان هم بلند شد.
مسیر به قدری طولانی شده بود که یکی از فرزندانم خسته شده بود، به یک شهر رسیدیم و مسجد کوفه نمایان شد، به این فکر کردم که شاید گذر کردن از این مسیر مصلحتی داشته تا در مسجد کوفه نماز بخوانیم و فکر میکردم دیگر مسافران هم با من همنظر هستند، اما نظرسنجی که کردیم، به جز همسرم کسی موافقت نکرد، یاری نجف شدیم و از دور به مسلم بن عقیل و میثم تمار و… سلام دادیم.
پسرم دوباره خسته شده بود و میگفت «حوصلهام سر رفته»، در نهایت تسلیم شدم و اجازه دادم نفری یک نوبت پنج دقیقهای با تلفن همراه بازی کنند و خوشحال شدند؛ بعد از حدود هفت ساعت، ساعت ۱۲:۳۰ ظهر به نجف رسیدیم، راننده با رسیدن به پل مقبره آیت الله حکیم، توقف کرد.
از ابتدا قرار بود تا حرم مسافران را برساند، اما از جایی که توقف کرده بود تا حرم راه بسیاری بود، تلاش برای راضی کردن راننده هیچ تأثیری نداشت و میگفت خودروهای بزرگ فقط تا آنجا اجازه تردد دارند و در نهایت ما را آن سمت پل پیاده کرد.
با بچهها به سایهبان مغازهای پناه بردیم تا همسرم وسایل را از باربند خالی کند، در یک لحظهای به کولههایی فکر کردم که چند ساعت روی باربند مینیبوس جا گرفته بود و نگران داروها و حریره بادام فرزند کوچکم افتادم که شاید خراب شده بود.
این خاندان همیشه مهربانترین هستند
فرزندم را با بعضی وسایل داخل کالسکه گذاشتم، همسرم هم دو کوله را برداشت و به راه افتادیم؛ دو سال پیش این مسیر پل تا حرم را با پدر و برادرم و خانوادهاش پیاده رفته بودم و میدانستم چقدر راه است، آن هم در این گرمای هوا، هرچه با خودم فکر کردم دلم راضی نشد بچهها به خاطر زیارت و خواسته من در این آفتاب داغ راه بروند، عرق بریزند، گرسنه و تشنه بشوند تا من برسم به حرم و خواهش دلم.
نمیدانم چه شد و به همسرم گفتم «من اصراری به زیارت الان ندارم و اگر سخت است برویم موکب»، او هم کالسکه را برگرداند و من شوک زده از سرعت تغییر برنامه از راه حرم روبرگرداندم و دلم روشن بود که شاید ساعتی دیگر، روزی دیگر و با شیوهای دیگر مرا طلب کنند؛ این خاندان همیشه مهربانترین هستند و آغوش آنها باز است، ما را از گل این خانواده سرشتهاند و از فاضله طینت آنان هستیم و تا بشود ما را نگه میدارند، به رویمان نمیآورند و میگویند بیا، ما هر روز و هر لحظه در آغوش عنایت آنان هستیم و به نگاه آنها حیات داریم.
مواکب زیر پل آماده نبود و تنها در یکی از مواکب مقداری آب خوردیم و مقداری آب روی سر بچهها ریختم؛ تا جایی که خودروهای سواری اجازه توقف داشتند پیاده رفتیم، خیلی زود یک ماشین پیدا شد، سوار شدیم و بچهها از زودتر رسیدن به موکب خوشحال بودند.»
ادامه دارد…