از آغوش مادر تا آستان حسین (ع)؛ مادرانه‌ای که با عشق معنای دیگر گرفت

فهرست مطالب

به گزارش خبرگزاری مجله آرونو، در مشایه اربعین، زمین زیر پای زائران بوسه می‌زند و آسمان با نگاهی مهربان، سایه‌اش را بر سر عاشقان حسین می‌گستراند، چنان که گویی خود نیز در این سوگواری عظیم شریک است و هر قدمی که برداشته می‌شود، نه فقط عبور از فاصله‌ای جغرافیایی، بلکه عبور از فاصله‌ای روحی و فاصله‌ای میان غفلت و بیداری، میان روزمرگی و معنا است.

زائران حسینی، با دل‌هایی پر از شوق و اشک، گام بر خاکی می‌گذارند که با خون عشق آغشته است و این مسیر، نه جاده‌ای معمولی، بلکه راهی است که به قلب تاریخ و به لحظه‌ای که حقیقت، در کربلا فریاد شد می‌رسد و در این مسیر کودکان، در کنار مادران و پدرانشان، بی‌آنکه خسته شوند، راه را طی می‌کنند، چنان که گویی خستگی در این مسیر معنا ندارد و هر گام، با نیرویی از جنس ایمان برداشته می‌شود.

خانواده‌ها، با هم و در کنار هم، در دل جاده‌ای که با عشق فرش شده، پیش می‌روند و نگاه‌های پدران، پر از غرور و اشتیاق و نگاه‌های مادران، لبریز از دعا و اشک است؛ کودکان با لبخندهایی که از عمق جان می‌آید، بی‌آنکه بدانند چرا، حس می‌کنند این سفر، چیزی فراتر از یک پیاده‌روی است و اینجا، خانواده‌ها نه فقط همراه، بلکه همدل هستند و هر قدم، پیوندی عمیق‌تر میان دل‌ها می‌سازد.

جاده، با نسیم درهم می‌آمیزد و در دل‌ها می‌نشیند و نوای «یا حسین (ع)» در هوا می‌پیچد و هر واژه، زخمی را مرهم می‌گذارد؛ زخمی از دوری، از دلتنگی، از غربت، زائران با چشمانی خیس و دل‌هایی مشتاق، نام حسین را زمزمه می‌کنند و این نام، نامی است که در هر سلول زائران جاری است، خستگی را می‌زداید و امید را می‌رویاند و این نوحه‌ها، نه فقط صدا، بلکه نغمه‌هایی است که روح را نوازش می‌دهند.

موکب‌ها نه فقط از زائران حسین (ع) پذیرایی می‌کنند، بلکه مهر می‌پراکنند و تمام آنها اعتقاد دارند که خدمت به زائر حسین (ع)، از هر عبادتی بالاتر است و اینجا، خدمت افتخار و مهربانی، زبان مشترک همه است؛ موکب‌داران با لبخندهایی که از دل می‌آید، خستگی را از تن زائران می‌گیرند و به جای آن، عشق می‌نشانند و در این مسیر، هیچ‌کس گرسنه یا تنها نمی‌ماند، چراکه همه، در سایه نام امام حسین (ع)، به هم پیوند خورده‌اند.

شب که می‌رسد، آسمان پر از ستاره‌هایی است که گویی چشم‌های بیدار شهدا هستند و زائران، زیر چادرهای ساده، در کنار هم می‌خوابند، صدای زمزمه‌های شبانه، از دل تاریکی، نوری می‌سازد که راه را روشن‌تر می‌کند و برخی با تسبیح در دست، در سکوت شب، با خدا نجوا می‌کنند و برخی دیگر با اشک، خاطره‌ای از عزیزان شهیدشان را مرور می‌کنند؛ شب‌های مسیر، پر از راز است، رازی که در دل هر زائر، به زبان خاص خود زمزمه می‌شود و اینجا، خواب نه پایان روز، بلکه آغاز مکاشفه‌ای است که در دل شب رخ می‌دهد.

از آغوش مادر تا آستان حسین (ع)؛ مادرانه‌ای که با عشق معنای دیگر گرفت

روایت تصمیمی که ساده نبود

ساره محمدی، مادری صبور و عاشق که با چهار فرزند خود دل به جاده‌ای سپرد که هر قدمش بوی عشق و اشک می‌دهد، روایت می‌کند که چگونه در این مسیر، مادر بودن معنای تازه‌ای برای او پیدا کرد و به خبرنگار مجله آرونو می‌گوید: از همان لحظه‌ای که تصمیم گرفتم با چهار فرزندم راهی پیاده‌روی اربعین شوم، حس غریبی در دلم شکل گرفت؛ ترکیبی از اضطراب، امید و شوقی که با هیچ سفر دیگری قابل مقایسه نبود؛ این تصمیم ساده نبود و باید همه‌چیز را آماده می‌کردم، از وسایل و لباس مناسب، دارو و خوراکی گرفته تا آمادگی روحی بچه‌ها.

علی، پسر بزرگم که ۱۷ سال دارد، در آستانه بلوغ فکری است و گاهی در خودش فرو می‌رود و گاهی با سوال‌های فلسفی غافلگیرم می‌کند، زهرا دختر نوجوانم که ۱۳ سال دارد، با ذهنی تیزبین و قلبی لطیف، همیشه دنبال معنا است، محمد فرزند ۹ ساله‌ام، پرجنب‌وجوش و بی‌قرار و عاشق کشف کردن و بازی کردن است و فاطمه، کوچک‌ترین عضو خانواده که پنج سال دارد، با چشمانی درشت و نگاهی پر از تخیل، هنوز دنیایش را با قصه‌ها می‌سازد و من می‌خواستم این سفر، پلی میان دنیای کودکانه فرزندانم و حقیقتی باشد که در دل کربلا نهفته است.

صبح روز حرکت، هوا گرم بود و جمعیت زائران مانند موجی بی‌پایان در مسیرها جاری بود، بچه‌ها با شور و هیجان قدم می‌زدند، انگار وارد ماجراجویی بزرگی شده بودند، اما خیلی زود، گرما و ازدحام خودش را نشان داد؛ علی بی‌صدا قدم می‌زد و گاهی به دوردست‌ها خیره می‌شد، زهرا با دقت به موکب‌ها نگاه می‌کرد، انگار دنبال نشانه‌ای از چیزی بود که هنوز نمی‌دانست چیست، محمد مدام سوال می‌پرسید و فاطمه با دست کوچکش محکم دستم را گرفته بود و گاهی با تعجب به چهره‌های خسته، اما مهربان زائران نگاه می‌کرد.

بذری کوچک که در دل بچه‌ها کاشته شد

در یکی از موکب‌ها، پیرمردی با لبخند خرما تعارف کرد و گفت: «خوش به حالتون که با مادر اومدین، این سفر رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنین» و این جمله، مانند بذری کوچک در دل بچه‌ها کاشته شد.

در مسیر، صدای نوحه‌ها از بلندگوها پخش می‌شد و بچه‌ها بی‌اختیار ساکت می‌شدند؛ در یکی از موکب‌ها، مداحی آرامی پخش می‌شد، فاطمه در آغوشم خوابیده بود، محمد کنارم نشسته بود و زهرا را دیدم که بی‌صدا اشک می‌ریخت و علی که همیشه در لاک خودش بود، شروع کرد به صحبت درباره ظلم، درباره حقیقت، درباره اینکه چرا مردم این‌طور عاشقانه می‌آیند؛ حرف‌هایش پخته‌تر شده بود و من فقط گوش می‌دادم و در دل شکر می‌کردم که این مسیر دارد چیزی را درونشان بیدار می‌کند.

شب‌ها در چادرهای ساده می‌خوابیدیم؛ گاهی صدای گریه فاطمه می‌آمد و گاهی محمد از درد پا ناله می‌کرد، اما صبح که می‌شد، با شور دوباره راه می‌افتادیم، زهرا شروع کرده بود به نوشتن خاطراتش در دفتر کوچکش و علی هم کم‌کم با زائران دیگر هم‌صحبت می‌شد، بچه‌ها شب‌ها دور هم جمع می‌شدند و من حس می‌کردم که این شب‌های ساده، تبدیل به خاطراتی می‌شود که تا سال‌ها در ذهنشان خواهد ماند.

از آغوش مادر تا آستان حسین (ع)؛ مادرانه‌ای که با عشق معنای دیگر گرفت

این سفر برای تمام کسانی است که دلشان با امام حسین (ع) است

در مسیر، بارها دیدم که بچه‌ها به دیگران کمک می‌کردند، محمد برای پیرزنی آب آورد، زهرا کفش‌های فاطمه را مرتب کرد و علی کوله‌پشتی یکی از زائران را تا موکب بعدی برد و این‌ها برای من، نشانه‌هایی بود از رشد، از لمس معنای خدمت؛ در یکی از موکب‌ها، زنی عراقی با مهربانی برای بچه‌ها غذا آورد و با زبان شکسته فارسی گفت: «فرزندان حسین هستند، باید خدمت کرد» و آن لحظه، حس کردم این سفر فقط برای ما نیست؛ برای همه کسانی است که دلشان با امام حسین (ع) است و بچه‌ها کم‌کم یاد گرفتند که عشق در همدلی، همراهی و بخشیدن است.

در یکی از روزها، فاطمه دیگر توان راه رفتن نداشت، پاهای کوچکش خسته شده و چهره‌اش رنگ پریده بود، او را در آغوش گرفتم و قدم زدم، در حالی که محمد کنارم راه می‌رفت و برای خواهرش قصه می‌گفت تا حواسش پرت شود، زهرا با دقت مسیر را نگاه می‌کرد و موکب‌هایی را که دوست داشت، یادداشت می‌کرد، علی هم با زائران دیگر صحبت می‌کرد و از آن‌ها درباره سفرشان می‌پرسید پ دیدن این تعامل‌ها و این رشد، برایم مانند دیدن شکوفه‌هایی بود که در دل بچه‌ها جوانه زده‌اند.

خستگی جسمی بچه‌ها بیشتر شده بود، اما روحشان بیدارتر از همیشه بود و انگار هر قدم، هر درد و هر قطره عرق، چیزی را درون آنها شکل می‌داد.

هر چه به کربلا نزدیک‌تر می‌شدیم، حال و هوای مسیر تغییر می‌کرد؛ زائران آرام‌تر شده بودند، صدای گریه‌ها بیشتر بود و بچه‌ها هم حس کرده بودند که به مقصد نزدیک می‌شویم؛ محمد پرسید: «مامان، امام حسین اینجا دفن شده؟» و زهرا گفت: «من می‌خوام برای حضرت زینب دعا کنم، برای اینکه اون همه سختی رو تحمل کرد»، علی فقط سکوت کرده بود، اما نگاهش پر از معنا بود.

از آغوش مادر تا آستان حسین (ع)؛ مادرانه‌ای که با عشق معنای دیگر گرفت

انگار رسیدیم خونه…

فاطمه با دست کوچکش به گنبد اشاره کرد و گفت: «اونجا خونه امامه؟» و این سوال کودکانه، ساده و بی‌پیرایه، قلبم را لرزاند، انگار تمام مسیر، تمام سختی‌ها، برای رسیدن به همین لحظه بود و این لحظه‌ای بود که بچه‌ها با دلشان، نه فقط با چشمشان، کربلا را دیدند.

وقتی به کربلا رسیدیم، بچه‌ها خسته بودند، اما چشمانشان برق می‌زد؛ کنار ضریح، فاطمه دست‌های کوچکش را بالا برد و گفت «امام حسین، منو دوست داری؟» آن لحظه، انگار همه دنیا ایستاد، محمد با چشمانی اشک‌آلود گفت «مامان، می‌تونیم هر سال بیایم؟» و زهرا آرام زمزمه کرد «انگار رسیدیم خونه»؛ علی هنوز حرفی نمی‌زد و من فقط بچه‌ها را نگاه و در دل زمزمه می‌کردم «یا حسین، شکرت که بچه‌هام رو به این نور رسوندی.»

در مسیر برگشت، بچه‌ها دیگر همان بچه‌های اول سفر نبودند، کمتر غر می‌زدند، بیشتر فکر می‌کردند و مهم‌تر از همه، بیشتر به هم توجه داشتند؛ محمد برای فاطمه قصه می‌گفت، زهرا با علی درباره ظلم و عدالت حرف می‌زد و من فقط نگاه می‌کردم و این سفر، برای بچه‌ها مدرسه‌ای بود که هیچ معلمی نمی‌توانست بسازد.

خانه همان خانه بود، اما ما دیگر مانند قبل نبودیم

در یکی از توقف‌ها، زهرا گفت: «مامان، من می‌خوام درباره زنان عاشورایی تحقیق کنم، می‌خوام بدونم حضرت زینب چطور تونست اون همه درد رو تحمل کنه» و علی گفت «من می‌خوام تاریخ عاشورا رو بخونم، نه فقط از کتاب، از دل مردم»، محمد گفت: «من می‌خوام هر سال بی‌ام، حتی اگه پام درد بگیره» و فاطمه فقط لبخند زد، لبخندی که انگار از دل ضریح آمده بود.

وقتی به خانه برگشتیم، همه‌چیز آشنا بود، اما ما دیگر همان آدم‌های قبل نبودیم. بچه‌ها هنوز از موکب‌ها حرف می‌زنند، از زائران، از حس و حال کربلا و زهرا دفتر خاطراتش را به من داد تا بخوانم. در یکی از صفحات نوشته بود «من فهمیدم که عشق یعنی راه رفتن برای کسی که جانش را داد تا ما بیدار شویم» و اشک در چشمانم حلقه زد.

علی حالا بیشتر مطالعه می‌کند، بیشتر سوال می‌پرسد، و گاهی درباره تاریخ اسلام با من بحث می‌کند، محمد هر شب قبل از خواب دعای کوتاهی برای امام حسین می‌خواند و فاطمه با عروسکش بازی می‌کند و می‌گوید «این امام حسینه، داره به مردم غذا می‌ده» و این‌ها برای من، نشانه‌هایی از تأثیر آن سفر است، نشانه‌هایی که هرگز خاموش نخواهد شد.

از آغوش مادر تا آستان حسین (ع)؛ مادرانه‌ای که با عشق معنای دیگر گرفت

عشقی که مرز نمی‌شناسد و نوری که از دل کربلا می‌تابد

گاهی شب‌ها، وقتی همه خوابند، به عکس‌هایی که در مسیر گرفتیم نگاه می‌کنم؛ چهره‌های خسته، اما نورانی بچه‌ها، لبخندهایشان در موکب‌ها، اشک‌هایشان کنار ضریح و این‌ها برای من گنج است، گنجی که با هیچ پولی نمی‌توان خرید و گنجی که در دل این سفر مقدس نهفته بود.

حالا هر وقت کسی از من می‌پرسد که چرا با بچه‌ها به پیاده‌روی اربعین رفتی، فقط لبخند می‌زنم و می‌گویم: «چون می‌خواستم آن‌ها را با حقیقت آشنا کنم، با عشقی که مرز نمی‌شناسد و با نوری که از دل کربلا می‌تابد» و این سفر، فقط یک سفر نبود، بلکه تولدی دوباره برای همه ما بود.

از آغوش مادر تا آستان حسین (ع)؛ مادرانه‌ای که با عشق معنای دیگر گرفت

به گزارش مجله آرونو، روز اربعین، وقتی زوار حسین (ع) به حرم می‌رسند، بغض‌ها می‌شکند و اشک‌ها بی‌اجازه جاری می‌شوند و دل‌ها در برابر گنبد طلایی، بی‌پناه و عاشق به خاک می‌افتند و اینجا، وصال است؛ وصالی که با رنج و عشق آمیخته شده و هر زائر، داستانی دارد که در این لحظه، همه آن‌ها را به حسین می‌سپارد.

صدای گریه‌ها، صدای شکرگزاری‌ها، صدای سکوت‌های سنگین، در هم آمیخته می‌شود و حرم را به دریایی از احساس بدل می‌کنند و این لحظه، لحظه‌ای است که زمان در آن متوقف می‌شود و انسان، در برابر حقیقتی بی‌پایان، سر تعظیم فرود می‌آورد؛ پیاده‌روی اربعین، فقط یک سفر نیست، یک تولد دوباره است و زائران با دل‌هایی تازه، با نگاهی دیگر، به زندگی بازمی‌گردند.

مسیر عشق، زائران را از خودشان عبور می‌دهد و به حقیقتی می‌رساند که در هیچ کتابی نمی‌گنجد و اینجا، عشق معنا می‌شود و انسان، به بلندای ایمان می‌رسد؛ پس از این سفر، هیچ‌چیز مانند قبل نیست، نه نگاه‌ها، نه دعاها و نه امیدها و زائران، با خاطره‌ای جاودانه و با نوری در دل، به خانه بازمی‌گردند، اما بخشی از وجود خود را برای همیشه در کربلا جا می‌گذارند.

مرتبط نوشته ها

فال حافظ

استخاره آنلاین با قرآن

بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ

قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ ﴿۱﴾ اللَّهُ الصَّمَدُ ﴿۲﴾ لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ ﴿۳﴾ وَلَمْ يَكُن لَّهُ كُفُوًا أَحَدٌ ﴿۴﴾

سه مرتبه سوره اخلاص را بخوانید و دکمه بعدی را کلیک کنید.

تلویزیون شهری

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *