آخرین گام‌های ره عشق در مشایه اربعین

|

فهرست مطالب

به گزارش خبرگزاری مجله آرونو، روایت عشق به حسین (ع)، روایتی ناگفتنی است و خستگی راه، طولانی بودن مسیر، گرما و آفتاب سوزان، پاهای خسته، جاده‌های ناهموار و سرزمین ناآشنا هیچیک باعث نمی‌شود که عاشقان حسینی پای در مسیر نگذارند تا به کوی یار برسند.

سرتاسر مسیر عشق، خادمانی هستند تا زوار را برای رسیدن به کوی یار تیمار می‌کنند و دیدن این همه زائر در مسیری دشوار، تنها گواه از قلب‌هایی می‌دهد که تمام خود را به عشق اهل بیت (ع) باخته‌اند و هیچ عاشقی در این راه احساس غریبی ندارد، چراکه زبان مشترک تمام عاشقان، عشق به حسین (ع) است.

جان مایه روایت برخی زائران از مشایه اربعین به قدری دلنشین است که دل را هوایی کوی سیدالشهدا (ع) می‌کند، این بار پای روایت زائری نشسته‌ایم که هدفش از حضور در این مسیر نشان دادن چراغ هدایت به دلبندانش است تا با الگو قرار دادن اهل بیت (ع) گام‌های استواری در رسیدن به کوی حق بردارند، مادری که حضور فرزندان خردسال خود در این مسیر را از الزامات زندگی می‌داند.

دیدن زائرانی که هر کدام به طریقی به زیارت اربعین دعوت شدند از خاطر تو می‌برد که مادر هستی و پنج فرزند داری، آنجاست که بار سفر می‌بندی و تمام سختی‌ها را به جان می‌خری تا با یادآوری رنجی که ام المصائب (س) در این مسیر به همراه فرزندان سیدالشهدا تحمل کرد و به یاد مادران بسیاری که در کربلا بودند و به اسارت رفتند، پای در مشایه اربعین بگذاری تا لحظه لحظه این سفر، تو و فرزندانت را به آن لحظه الهی که ثارالله خون شش ماهه‌اش را فدای اسلام کرد، نزدیک‌تر کند.

آخرین گام‌های ره عشق در مشایه اربعین

دوستی‌های ماندگار در مشایه اربعین

زهرا موحدی نیا، مادری که به عشق حسین (ع)، با همسر و پنج فرزند خود راهی مشایه اربعین شد، در گفت‌وگو با خبرنگار مجله آرونو از این مسیر این‌گونه روایت می‌کند:

«دخترهای ایرانی و عراقی کنار هم به توزیع شربت و آب کمک می‌کنند، با هم دوست می‌شوند و به هم هدیه می‌دهند، دنبال پسر دومم داخل موکب رفتم، روی صندلی نشستم و پسرم با بچه‌ها مشغول بازی شد، خانمی از خدام موکب کنارم نشست و مشغول حرف شدیم، اما حواسم به پسرم بود، چند جمله‌ای با آن خانم صحبت کردم و بعد دیگر پسرم را ندیدم.

نوزادم را به همان خانم سپردم تا به دنبال پسرم بگردم، پشت چند نخل داخل حیاط، انتهای حیاط موکب مردها، جلوی موکب و حتی محدوده میزهای شربت را هم گشتم، اما خبری از پسرم نبود، به حیاط برگشتم، همسر را دیدم، کالسکه را از خانم گرفتم و تشکر کردم، به آرامی به همسرم گفتم که پسرک نیست، خواستم بچه را بگیرد تا من بروم بیشتر بگردم، داخل موکب و ساختمان دوم و آشپزخانه را گشتم، اما نبود.

برگشتم و گفتم نیست، شما برو، رفت و من هم با کالسکه شروع کردم به چرخ زدن و گشتن، از اتفاق، لباس متحدالشکل موکب هم تنش نبود، دقایقی گذشت، خبری نشد و به نظرم دیگر خیلی جدی شده بود؛ ۱۰۰ صلوات نذر حضرت ام‌البنین (س) کردم، برگشتم به حیاط موکب و چشمم به ورودی بود، چند دقیقه بعد شوهرم بچه به بغل رسید.

از او پرسیدم کجا بود و همسرم گفت «تا چند عمود جلوتر رفته بود، یک خانم دیده بود گم شده، بغلش کرده بود و داشت به سمت عقب می‌آمد که آنها را دیدم»؛ بچه را بغل گرفتم، اسم و شماره عمود را روی دستش نوشتم، برگشتم داخل استراحتگاه، دختر کوچکم از خستگی بیهوش شده بود، چراکه حسابی آب و شربت داده بود.

هیچ کار مفیدی آن روز نکرده بودم، حتی به درمانگاه سر نزده بودم که بگویم من هم هستم؛ سال گذشته بچه‌های درمانگاه از خدام بودند، اما امسال درمانگاه را به هلال احمر سپرده بودند و هلال، یکی از تیم‌هایش را به اینجا اعزام و مستقر کرده بود، جهادی آمده بودند، اما با ثبت‌نام و رسمی، من هم ایران تلفنی با مسئول آنها در ارتباط بودم و اسمم را داده بودم، در سایت هم ثبت نام کرده بودم، اما گفته بودم روی من برای شیفت منظم حساب نکنند، چراکه فرزند کوچک دارم و برنامه‌ای شناور و غیرقابل پیش‌بینی.

آخرین گام‌های ره عشق در مشایه اربعین

دلم می‌خواست تجربه ما از مسیر اربعین، محدود به عمود ۷۴۳ نباشد

دلم پیاده روی می‌خواست، اینکه از اول شروع کنیم و عمودها را یک به یک جلو بیاییم، همه جور موکبی ببینیم و تجربه ما از مسیر اربعین، محدود به عمود ۷۴۳ و دو تا بالاتر و پایین‌تر نباشد؛ خبری از نجف رفتن نشد، دوست نداشتم بیشتر از این اصرار کنم، همسر خیلی خسته است و حتی خود ما هم خیلی خسته هستیم.

بعد از نماز و کمی استراحت، خانم‌ها در استراحتگاه مجلس روضه مختصری به پا کردند، پذیرایی روضه هم شد شربت‌های موکب به علاوه آجیلی که یحتمل بار کوله و توشه راه یکی از خانم‌ها بود؛ بعد از افتادن داغی هوا، با پسرها رفتم بیرون، رفتیم شربت بخوریم، اما پسرم دوست داشت خودش شربت بدهد، یک سینی گرفتم و داخلش سه یا چهار لیوان می‌گذاشتم و می‌دادم دستش تا ببرد وسط راه جلوی مردم.

زن و مرد اگر شربت هم برنمی‌داشتند، دستی از محبت به سر بچه‌ها می‌کشیدند، کمی که شربت پخش کرد خسته شد، برگشتیم عقب‌تر، دید آب می‌دهند و دلش خواست آب بدهد، از توی تشت‌های بزرگ یخ‌دار که بسته‌های آب در آن‌ها غوطه‌ور بودند، مای بارد (آب خنک) برمی‌داشتم، می‌دادم دستش و می‌رفت وسط راه و می‌گرفت بالا تا مردم بردارند، چندتایی که پخش کرد گفت بسه.

راه را کج کردم به سمت درمانگاه، گفتم بروم و خودم را حداقل نشان بدهم‌، یک حرکتی بکنم مگر خدا برکتی بدهد بتوانم بروم کمک؛ دوتا پسر را در کالسکه گذاشتم جلوی در و به پسر بزرگ‌تر گفتم «یک دقیقه همین‌جا وایسا و مواظب داداش باش تا من بیام»؛ رفتم داخل و مسئول را پیدا کردم و با هم صحبت کردیم و ساعت‌های شلوغ تر را گفت و قرار شد در آن زمان‌ها (شب‌ها و بعد نماز صبح) بروم کمک.
جرئت نکردم بچه‌ها را بیش از آن تنها بگذارم و بروم داخل درمانگاه چرخی بزنم و بخش‌های مختلف را ببینم، اشکالی ندارد همین هم قدم خوبی بود، برگشتم و بچه‌ها را برداشتم و رفتیم کنار راه، همسرم را دیدم و از نجف پرسیدم که گفت ان‌شاء‌الله می‌رویم و شادمانی بود که وجودم را فراگرفت.

اتاق پشتی موکب آماده شده بود، یک کولر گازی نصب کرده بودند و مانده بود موکت شدن، اما خیلی گرم بود و زور کولر نمی‌رسید که آن فضا خنک شود، تشک و بالشت‌های نو آورده شد و من رفتم سالن قبلی، همه وسایل را جمع کردم و نقل مکان کردیم؛ تنها ساکنین آن اتاق ما بودیم، قرار بود پزشک و پرستارهای هلال احمر هم بیایند، اما هنوز خبری نبود.

اشک که جاری شود، یعنی اجازه ورود داده‌اند

ساعت حدود ۱۲ شب بود، به دختر بزرگم گفتم سریع آماده شود، دختر کوچکم بهانه گرفت که بیاید که گفتم گرم است و پیاده‌روی زیاد دارد، قبول کرد که همان جا در موکب بماند؛ با کالسکه و یک کیسه دستی کوچک، راهی شدیم، رفتیم آن طرف جاده، وای که عبور از این جاده چه استرسی دارد!

منتظر ایستادیم که یک ون یا سواری پیدا شود و برویم نجف، یک سواری لوکس توقف کرد و همسرم رفت ببیند تا کجا می‌برد و چند؛ چند ثانیه بعد برگشت و گفت «سوار شوید، هزینه‌ای دریافت نمی‌کنه»، البته گفته بود تا نزدیک حرم نمی‌تواند برود.

در ماشین خنک که جاگیر شدیم و راه افتاد، راننده پرسید: «وای فای؟»، وای فای رایگان هم بخشی از خدماتش به زائر بود، هرچند که برای ما کار نکرد و خیلی هم تلاش نکردم برای دستکاری تنظیمات، اما نیاز هم نبود؛ رسیدیم نجف و همان‌جایی توقف کرد که هنگام آمدن ون قبلی توقف کرده بود، اما اکنون نه سر ظهر بود و نه بچه‌های خسته همراهمان بودند.

چقدر راه طولانی بود؛ بالاخره به حرم رسیدیم، خدایا در ما خلایق نالایق چه دیدی که حب امیرالمؤمنین و حسین (ع) را نصیب دل‌هایمان کردی و وقتی می‌گوئیم علی، کاممان شیرین می‌شود، در دل اجازه ورود گرفتم، اشک که جاری شود، یعنی اجازه ورود داده‌اند.

همسر با بچه خواب در کالسکه، نشستند جایی نزدیک باب الفرج، ورودی خانم‌ها تا ما برویم زیارت و برگردیم، باد خنکی از پنکه‌های ستون‌ها می‌آمد و خواب پسر را راحت تر می‌کرد، کفش‌ها را همان جا درآوردیم و رفتیم به سمت ورودی، به نسبت تجربه پارسال، این روز و این ساعت خیلی خلوت تر بود، راحت وارد شدیم و به جای رفتن به سمت راست، ورودی صحن (باب الفرج) رفتیم سمت چپ. آنجا که صف ضریح خانم‌ها قرار می‌گرفت.

صف قطور و طولانی بود، اما تصمیم ما بر زیارت بود، قسمت‌هایی از صف و ازدحام جمعیت، گرم بود و قسمت‌هایی در معرض باد خنک قرار می‌گرفتیم، در مجموع بد نبود، در مسیر (حدود ۴۵ دقیقه) زیارات امیرالمؤمنین را خواندم، جمعیت جلو می‌رفت تا بالاخره صف تک ردیفه شد و این رود به دریا رسید، به حائر رسیدیم و ضریح نمایان شد.

در معطل شدن بوسه به انگور ضریح، لذتی هست که در سجده طولانی نیست؛ زیارت کردیم، ساعت نزدیک ۳ بود و مجالی برای ایستادن بیشتر نبود، نگران پسرم هم بودم که بیدار شده باشد و شیر خواسته باشد، برگشتیم و پسرک در کمال تعجب همچنان خواب خواب بود.

آخرین گام‌های ره عشق در مشایه اربعین

این سفر سبک بار بودن را خوب یاد می‌دهد

همسرم هم به زیارت رفت و دخترم خوابید، هنگامی که همسرم رسید، اذان شد؛ نماز که خواندیم دختر را به سختی بیدار کردیم و همانجا با یک بطری آب وضو گرفت و نماز خواند، برای برگشت رفتیم سمت وادی السلام سخت ماشین پیدا شد و طول کشید تا راه افتاد و آفتاب طلوع کرده بود که به موکب رسیدیم.

روز بعد از زیارت، نهار که خوردیم، خانم‌های تیم هلال احمر آمدند به محل اسکان، به قدری خسته بودند که انگار دو باری جایشان عوض شده بود، همراه خود چمدان‌های بزرگی داشتند که پیش خودم گفتم باید بار اولشان باشد و معلوم شد که همین است، آدم هر سال که سفر اربعین می‌آید، قادر است کوله‌اش را کوچک‌تر کند و این سفر سبک بار بودن و کندن از زوائد را خوب یاد می‌دهد.

نشستند و یکی از خانم‌ها که بعد از آن مشخص شد یکی از پزشکان است، از همان اول شروع کرد به قربان صدقه رفتن پسرم و بغل کردن و بازی، هوای اتاق هم هرچقدر که شب سرد بود، ظهرها گرم می‌شد، اذیت بودند و گرمشان بود.

بینمان گفت‌وگو شکل گرفت و گفتم که همکارشان هستم و قرار است گاهی کمک بدهم، آن‌ها هم با تعجب از من پرسیدند و بچه‌ها و فاصله سنی آنها، هوا خنک‌تر که شد با پسرها بیرون رفتیم، کمی جلوتر، شیرینی بامیه خوردیم و از هرجایی که قابلیت یادگاری شدن داشت عکس می‌گرفتم.

پسر کوچکم که در استراحتگاه به سختی خواب می‌رفت، در این چرخ زدن‌ها راحت می‌خوابید، من هم اغلب آنقدر بیرون می‌ماندم تا خوابش کامل شود و سیرخواب شود؛ اذان شد و روی همان موکت جلوی مانیتور، نماز جماعت خواندیم، بعد هم مراسم روضه برقرار شد.

امشب نمی‌توانستم به درمانگاه بروم، چون قرار بود ساعتی که من می‌روم شیفت، جاری جان بچه را نگه دارد و امشب قرار بود جاری و بچه‌هایش بروند کربلا زیارت؛ موکب برای خدام سرویس هماهنگ کرده بود و هرشب تعدادی از خدام را حدود ساعت ۱۱ می‌فرستاد کربلا تا بعد نماز صبح، ما هم به محض رسیدن اسم نوشته بودیم و گفته بودند شنبه، اما من گفتم بگذارند یکشنبه چون شب قبلش نجف بودیم و همسر استراحت نکرده بود.

بعد از روضه باز هم چند عمود رفتیم جلو، دوستم گفته بود پیش ما می‌آید، اما با نت ضعیف و پیام‌های پس و پیش و اطلاعات نادرست بچه‌های درمانگاه (گفته بودند رفته کربلا)، از عمود ما گذشته بود، گفته بود چند عمود جلوتر اسکان پیدا کرده‌اند، من هم داشتم می‌رفتم پیدایش کنم و ببینمش، اما چندتایی که رفتم پیامش را دیدم که رفته‌اند؛ خواستم دور بزنم که برگردم که دیدم صحنه‌ای برپاست و روضه مجلس یزید، مصور، برقرار است و چند دقیقه‌ای نشستم به ضیافت اشک.

آخرین گام‌های ره عشق در مشایه اربعین

خادم درمانگاهی که زوار را برای رسیدن به کوی حسین (ع) تیمار می‌کند

امسال حضورم در درمانگاه و در کنار بچه‌ها تبدیل به خاطره ماندگاری شد که برای آن روزها لحظه شماری کرده بودم، شیفت‌های کاری بچه‌های درمانگاه سنگین بود و در حد توان سعی کردم کمکی کرده باشم.

در این سفر، شیرین‌ترین لحظات را در کنار بچه‌ها و همسرم تجربه کردم و در کنار تمام شلوغی‌ها و خستگی‌های طی شده در مسیر، عشق به حسین و خاندان او بود که قلبم را امیدوار می‌کرد، این سفر یادگاری ارزشمندی برای فرزندانم داشت و آن هم این بود که به خوبی با راه و روش حسین (ع) آشنا شدند و خود در مسیر خدمت به زوار او خدمت کردند.

وقتی بچه‌ها را می‌دیدم که با ذوق برای کارهای موکب همراهی و برای زوار دلبری می‌کنند، قند در دلم آب می‌شد و خدا را بارها شکر کردم که امسال هم توفیق داشتم در مسیر خاندان عشق قدم بردارم و خادم درمانگاهی باشم که زوار را برای رسیدن به کوی حسین (ع) تیمار می‌کند.

خاطرات زیادی در این سفر برایم زنده شد، با افراد زیادی هم صحبت شدم، اشک‌های بسیاری برای آنچه که ارزشمند بود ریختم و تمام این اتفاقات قوتی به قلبم می‌دهد تا برای اربعین سال بعد به انتظار بنشینم تا دوباره در ره عشق قدم بردارم و خادم عاشقانی باشم که خستگی برایشان معنا ندارد.

در میان جمعیت میلیونی زائران، جای سوزن انداختن نبود، اما اجازه ورود دادند، چراکه این خاندان همیشه مهربان‌ترین هستند و آغوش آنها باز است، ما را از گل این خانواده سرشته‌اند و از فاضله طینت آنان هستیم و تا بشود ما را نگه می‌دارند، به رویمان نمی‌آورند و می‌گویند بیا، ما هر روز و هر لحظه در آغوش عنایت آنان هستیم و به نگاه آنها حیات داریم.

ما هرسال زمینی می‌رفتیم و بازمی‌گشتیم، اما امسال زمینی رفتیم و به علت کار و تمام شدن مرخصی همسر، هوایی برگشتیم و سختی زمینی کجا، راحتی هوایی کجا.»

آخرین گام‌های ره عشق در مشایه اربعین

برای مطالعه بخش اول این روایت اینجا را کلیک کنید

برای مطالعه بخش دوم این روایت اینجا را کلیک کنید

مرتبط نوشته ها

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *